بازگشت

خشم معاويه


مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: «مُطرف بن مُغيره گفت: با پدرم به ديدار معاويه رفتيم. شبي پدرم با معاويه جلسه اي داشت، آن گاه كه از جلسه بازگشت، بسيار اندوهگين بود. سبب را از وي جويا شدم. گفت: «اين مرد ـ معاويه ـ پليدترين آدمِ روزگار است» گفتم: «مگر چه شده است؟» گفت: «من به معاويه پيشنهاد كردم


اكنون كه حكومت را به چنگ آورده اي، بهتر است با بني هاشم به عدالت رفتار كني و بدرفتاري را كنار بگذاري» معاويه گفت: «هيهات! هيهات! ابوبكر عدالت كرد و عدالت گسْتَرد و مُرد و نامش نيز با او دفن شد. عمر و عثمان نيز چنين شدند. ولي برادر هاشم؛ يعني (رسول الله (صلي الله عليه وآله)) از دنيا رفت در حالي كه هر روز پنج نوبت، فرياد برمي دارند: «أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ»، سپس با خشم و ناراحتي گفت: «فأيُّ عَمَل يَبْقي مَعَ هذا، لا اُمَّ لَكَ، لا وَ اللهِ إلاّ دَفْناً دَفْناً»؛ [1] «با وجود اين، چه كاري صورت پذيرفت؟ (كدام هدفِ من جامه عمل به خود پوشيد؟) اي بي مادر! نه؛ به خدا سوگند! بايد اين نام (پيامبر) را دفن كنم.».

كوتاه سخن اين كه يزيد وارث سيرت ناميمون اين دو ـ ابوسفيان و معاويه ـ است و حتّي از آن دو به مراتب خبيث تر و شرورتر نيز بوده است.


پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 2، ص 266؛ بررسي تاريخ عاشورا، بخش مقدمه، ص 18.