بازگشت

ورود اهل بيت به كوفه


روز ورود اهل بيت به كوفه، شهر كوفه از طرف حكومت تعطيل شد. مأموران ابن زياد كوفه را تحت نظر گرفتند و دستور صادر شد: هيچ كس با سلاح از منزل بيرون نيايد و به دنبال آن دستور، ده هزار سواره، كوچه و بازار و راه ها و خيابان ها را محاصره كردند تا مبادا غيرت و حميّت مردم به جوش آيد و بر ضدّ حكومت به پا خيزند و از طرفي فرمان داده شد سرها را جلو كاروان حمل نمايند تا بدينوسيله ترس و واهمه در مردم ايجاد گردد و تسليم حكومت شوند.

با ديدن آن منظره، اهل كوفه نوحه سردادند و گريه كردند. حضرت زين العابدين (عليه السلام) فرمود:

«أَ تَنُوحُونَ وَ تَبْكُونَ مِنْ أَجْلِنا؟ فَمَنْ ذَا الَّذي قَتَلَنا؟!».


«شما به خاطر ما نوحه مي خوانيد و مي گرييد؟ پس چه كسي افراد ما را كشت؟!» [1] .

در مقتل ابي مخنف است كه راوي گويد: از حج بر مي گشتم كه وارد كوفه شدم، بازار تعطيل بود، ديدم گروهي از مردم گريانند و برخي خندان. زن هاي كوفه را ديدم گريبان پاره كرده، موها از هم مي افشانند و به صورت مي زنند. نزد پيرمردي رفتم و پرسيدم: قضيّه چيست؟ آيا مراسمي داريد كه من متوجّه آن نيستم؟ دست مرا گرفت و به كناري برد و گريه سختي نمود و گفت: مراسمي نداريم، گريه آن دسته به خاطر دو لشكر است: قشون شكست خورده و لشكر پيروز. گفتم: كدامند آن دو لشكر؟ گفت: قشون حسين كه شكست خورده و لشكر ابن زياد كه چيره گشته است. در اين هنگام گريه بلندي كرد، هنوز كلامش تمام نشده بود كه صداي بوق و كرنا به گوش رسيد و كاروان اسرا را وارد ساختند. در همان لحظه سر امام حسين (عليه السلام) را ديدم كه نور از آن ساطع بود. گريه بر من غالب شد، آنگاه اسيران را ديدم، امام زين العابدين بر شتر بي جهازي سوار بود و از پاهاي او خون مي ريخت. سپس زن زيبايي را ديدم كه برشتر بي جهاز سوار بود. پرسيدم: اين زن كيست؟ گفتند: امّ كلثوم است. با فرياد مي گفت:

«يا أهْلَ الْكُوفَة غُضُّوا أبْصارَكُمْ عَنّا...».

«اي مردم، چشمان خود از ما بپوشيد. آيا از خدا و رسول شرم نداريد كه به سوي حرم رسول الله نگاه مي كنيد، در حالي كه اسيرند؟!»

آنگاه به باب بني خزيمه ايستادند:

«فَلَمّا نَظَرَتْ اُمُّ كُلْثُومُ إلي رَأسِ أَخِيها بَكَتْ وَ شَقََّتْ جَيْبَها».

«چون نگاه امّ كلثوم به سر برادر افتاد، گريست و گريبان چاك زد».

و گفت:



ماذا تَقُولُونَ إِذْ قالَ النَّبِيُّ لَكُمْ

ماذا فَعَلْتُمْ وَأَنْتُمْ آخِرُ الاُْمَمِ






بِعِتْرَتي وَ بِأَهْلي بَعْدَ مُفْتَقَدي

مِنْهُمْ أُساري وَمِنْهُمْ ضُرِّجُوا بِدَمِ



ما كانَ هذا جَزائي إِذْ نَصَحْتُ لَكُمْ

أَنْ تُخْلِفُوني بِسُوء في ذَوي رَحِمي



إِنِّي لاََخْشي عَلَيْكُمْ أَنْ يَحِلّ بِكُم

مِثْلَ الْعَذابِ الَّذِي يَأْتِي عَلَي اْلأُمَم



ـ طبق نقل برخي از ارباب مقاتل، زينب روز دوازدهم در كوفه خطبه اي خواند و بر مردم خموشِ تماشاچي، كه با هركه به قدرت مي رسيد كنار مي آمدند، برآشفت.

ـ احتمالاً روز دوازدهم بود كه: زينب در مجلس عبيدالله، انقلابي به پا كرد و جلسه را بر ضدّ عبيد الله شوراند و در پاسخ او كه پرسيده بود، كار خدا را در كربلا چگونه ديدي؟

گفت: «مَا رَأيْتُ إلاّ جَمِيلا»!

ـ زينب با لباس بسيار عادي و كهنه وارد كوفه شد: ابن نما در «مثيرالأحزان» مي نويسد: «لَبِسَتْ اَرْدَأَ ثِيابَهَا» و مفيد در «ارشاد» مي گويد: «لَبِسَتْ أرْذَلَ ثِيَابَها»؛ «پست ترين و بي ارزش ترين لباس را پوشيد.» و مي گفت: ما در پاي نخل اسلام، نه تنها خون داديم، بلكه آسايش و راحتي را هم فدا كرديم.

زني هنگام ورود اسرا پرسيد: «مِنْ أَيِّ الاُْساري أَنْتُنَّ؟»؛ «شما اسيران كدامين قبيله ايد؟» پاسخ دادند: «نَحْنُ أُساري آلِ مُحَمَّد (صلي الله عليه وآله)»؛ «ما از خاندان آل محمّديم.» آن زن دويد و چادري برايش آورد. [2] .

با اينكه پس شهادت حسين و يارانش (عليهم السلام) زمينه سخن گفتن فراهم نبود، اما زينب در آغاز ورود به كوفه، همچون شام، جنايات امويان و خيانت كوفيان و مظلوميت اهل بيت (عليهم السلام) را با كمال شهامت بيان كرد و صحنه اي به وجود آورد كه دشمن هرگز آن را پيش بيني نمي كرد. يكي از ناظران و تماشاچيان مي گويد: زينب (عليها السلام) در آن روز مسأله نا ممكني را ممكن ساخت و با اراده اي پولادين، جلسه را براي سخن گفتن و افشاگري


مهيّا ساخت؛ به گونه اي كه «فَارْتَدَّتِ الاَْنْفاسُ وَ سَكَنَتِ الاَْجْراسُ»؛ «نفس ها در سينه ها حبس شد و زنگ ها از صدا افتادند.» به قول شاعر:



در سينه ها خفتند آواي جَرَس ها

اندر گلو ماندند فرياد نَفَس ها



قهرمان كربلا، درآن جوّ نامساعد، در خطبه اي، حمد وثناي الهي گفت و نسب و شخصيت خانوادگي خود را بازگو كرد. مردم كوفه، به ويژه تماشاچيان را مورد نكوهش قرار داد و آنان را از پيامدهاي ناگوار كارشان آگاه ساخت و بانگ سرزنش زد كه:

«وَيْلَكُمْ يا أَهْلَ الْكُوْفَةِ! أَ تَدْرُونَ أَيَّ كَبِد لِرَسُولِ اللهِ فَرَيْتُمْ؟ وَ أَيَّ كَريمَة لَهُ أَبْرَزْتُمْ؟ وَ أَيَّ دَم لَهُ سَفَكْتُمْ؟ وَ أَيَّ حُرْمَة لَهُ انْتَهَكْتُمْ؟ لَقَدْ جِئْتُمْ شَيئاً إدّاً، تَكادُ السَّمواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ، وَ تَنْشَقُّ الاَْرْضُ، وَ تَخِرَّ الْجِبالُ هدّاً...». [3] .

«واي بر شما! اي اهل كوفه، آيا مي دانيد كه چگونه جگر رسول الله را پاره پاره كرديد؟ و نواميس او را در ديد عموم قرار داديد و چه خوني از پيامبر ريختيد و چه حرمتي از آن حضرت را هتك كرديد. كار عجيبي از شما سرزد كه جا دارد آسمان ها متلاشي و زمين شكافته و كوه ها پراكنده شوند!»

زينب در كوفه توفان به پاكرد و همه را مبهوت ساخت، تا آنجا كه امام سجاد (عليه السلام) خطاب به وي گفت:

«اُسْكُتي يا عَمَّةَ فَأَنْتَ بِحَمْدِاللهِ عالِمَةٌ غَيْرَ مُعَلِّمَة، وَ فَهِمَةٌ غَيْرَ مُفْهَّمة».

«عمه! سخن بس كن. سپاس خداي را كه تو داناي مكتب نرفته و حكيم استاد نديده اي.»

زينب سكوت را برگزيد و لب فرو بست، ليكن شيون و ناله اي عظيم شهر را فرا گرفت. اين سخن امام سجاد (عليه السلام) به عمه اش زينب، دليل بر احاطه و آگاهي زينب از علوم لدنّي او است. [4] .

قالَ بَشيرُ بْنُ خُزَيْم الأَسَدي: وَنَظَرْتُ إِلي زَيْنَبَ بِنْتِ عَلِيٍّ (عليهما السلام) يَوْمَئِذ وَلَمْ أَرَ خَفْرَةً قَطُّ وَاللهِ أَنْطَقَ مِنْها كَأَنَّها تُفْرِغُ مِنْ لِسانِ أَميرِ الْمُؤْمِنينَ عَلِيِّ بْنِ أَبي طالِب (عليه السلام)، وَقَدْ أَوْمَأَتْ إِلي النّاسِ أَنِ اُسْكُتُوا فَارْتَدَّتِ الأَنْفاسُ وَسَكَنَتِ الأَجْراسُ ثُمَّ قالَتْ:

«أَلْحَمْدُ للهِ وَالصَّلاةُ عَلَي أَبي (جَدِّي) مُحَمَّد وَآلِهِ الطَّيِّبينَ الاَْخْيارِ. أمّا بَعْدُ يا أَهْلَ الْكُوفَةِ، يا أَهْلَ الْخَتْلِ وَالْغَدْرِ! أَتَبْكُونَ؟ فَلا رَقَأَتِ الدَّمْعَةُ، وَلا هَدَأَتِ الرَّنَّةُ، إِنَّما مَثَلُكُمْ كَمَثَلِ الَّتي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّة أَنْكاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلاً بَيْنَكُمْ. أَلا وِهَلْ فيكُمْ إِلاَّ الصَّلَفُ النَّطَفُ وَالصَّدْرُ والشَّنَفُ وَمَلَقُ الاِْماءِ وَغَمْزُ الاَْعْداءِ؟ أَوْ كَمَرْعيً عَلي دِمْنَة أَوْ كَفِضَّة عَلي مَلْحُودَة، أَلا ساءَ ما قَدَّمَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَنْ سَخَطَ اللهُ عَلَيْكُمْ وَفِي الْعَذابِ أَنْتُمْ خالِدُونَ. أَتَبْكُونَ وَتَنْتَحِبُونَ؟ إيْ وَاللهِ فَابْكُوا كَثيراً وَاضْحَكُوا قَليلاً فَلَقَدْ ذَهَبْتُمْ بِعارِها وَشِنارِها وَلَنْ تَرْحَضُوها بِغُسْل بَعْدَها أَبَداً، وَأَنّي تَرْحَضُونَ قَتْلَ سَليلِ خاتَمِ النُّبُوَّةِ وَمَعْدِنِ الرِّسالَةِ وَسَيِّدِ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ ومَلاذِ خِيَرَتِكُمْ وَمَفْرغِ نازِلَتِكُمْ وَمَنارِ حُجَِّتكُمْ وَمَدْرَةِ سُنَّتِكُمْ. أَلا ساءَ ما تَزِرُونَ، وَبُعْداً لَكُمْ وَسُحْقاً. فَلَقَدْ خابَ السَّعْيُ وَتَبَّتِ الاَْيْدي وَخَسِرَتِ الصَّفِقَةُ وَبُؤتِمْ بِغَضَب مِنَ اللهِ وَضُرِبَتْ عَلَيْكُمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ.

وَيْلَكُمْ يا أَهْلَ الْكُوْفَةِ! أَتَدْرُونَ أَيَّ كَبِد لِرَسُولِ اللهِ (صلي الله عليه وآله) فَرَيْتُمْ؟ وَأَيَّ كَريمَة لَهُ أَبْرَزْتُمْ؟ وَأَيَّ دَم لَهُ سَفَكْتُمْ؟ وَأَيَّ حُرْمَة لَهُ انْتَهَكْتُمْ؟ لَقَدْ جِئْتُمْ بِها صَلْعاءَ عَنْقاءَ سَوْداءَ فَقْماء (وَفي بَعْضَها) خَرْقاءَ شَوْهاءَ كَطِلاعِ الاَْرْضِ أَوْ مِلاءِ السَّماءِ أَفَعَجِبْتُمْ أَنْ مَطَرَتِ السَّماءُ دَماً، وَلَعَذابُ الاْخِرَةِ أَخْزي، وَأَنْتُمْ لا تُنْصَرُونَ، فَلاْ يَسْتَخِفَّنَكُمُ الْمُهَلُ فَإِنَّهُ لا يَحْفِزُهُ الْبِدارُ، وَلا يَخافُ فَوْتَ الثَّأْرِ. وَإِنَّ رَبَّكُمْ لَبِالْمِرْصادِ...».

قالَ الرّاوي: فَوَاللهِ لَقَدْ رَأَيْتُ النّاسَ يَوْمَئِذ حَياري يَبْكُونَ وَقَدْ وَضَعُوا أَيْدِيَهُمْ في أَفْواهِهِمْ. وَرَأَيْتُ شَيْخَاً واقِفَاً إِلي جَنْبي يَبْكي حَتّي اِخْضَلّتْ لِحْيَتُهُ...».

(نكـ: ابن اعثم كوفي، الفتوح، ج 5، صص225 ـ 223).


زينب (عليها السلام)، پس از عاشورا و در وضعيت بسيار اسفبار اسارت، در حالي كه به نوشته

ابن اثير در «الكامل»، كهنه ترين و بي ارزش ترين لباس هايش را برتن داشت [5] ، با ابّهت و شوكت ويژه، بسان فاتح پيروزمندي كه از جنگي طاقت فرسا فاتحانه بازگشته باشد، وارد دارالإماره كوفه و جلسه عبيدالله شد. نوشته اند كه او به گونه اي ناشناس وارد شد. [6] او چنان بي اعتنا به مجلس گام نهاد كه عبيدالله احساس حقارت كرد وبا خشم پرسيد: «مَنْ هذِهِ المتكبّرة؟»؛ «اين زن متكبر كيست؟» يكي از نديمان پاسخ داد: «هذِهِ زَيْنَبُ بِنْتُ فاطِمَة». [7] .


بعضي نوشته اند او گفت: «هذِهِ زَيْنَبُ بِنْتُ عَلِيّ»؛ ولي ابن اثير مي نويسد: كسي به سؤال ابن زياد پاسخ نداد و او سؤال خود را تكرار كرد. زني از همراهان زينب (عليه السلام) لب به سخن گشود و گفت: «هذِهِ زَيْنَبُ بِنْتُ فاطِمَة (عليها السلام)» و همچنين شيخ مفيد [8] آورده است: «هذِهِ زَيْنَبُ بِنْتُ فاطِمَة بِنْتُ رَسُولِ الله (صلي الله عليه وآله)». [9] .

علاّمه محسن امين در «اعيان الشيعه» [10] مي نويسد: ابن زياد به زينب (عليها السلام) نگريست و پرسيد: «كَيْفَ رَأَيْتِ صُنْعَ اللهِ بأَخيكِ وَأَهْلِ بَيْتِكِ؟»؛ «كار خدا را درباره اهل بيت و برادرت چگونه ديدي؟»

زينب (عليها السلام) پاسخ داد:

«ما رَأَيْتُ إِلاّ جَميلاً»؛ [11] .

«من جز شكوه و زيبايي (بندگي و ايثار) چيزي نديدم»

و بانگ زد و گفت:

«ثَكَلَتْكَ أُمُّكَ يَابْنَ مَرْجانَةَ»؛ «مادرت به عزايت بگريد اي پسر مرجانه.»

او چنان عبيدالله را به محاكمه كشيد و شجاعانه سخن گفت و پاسخ هاي دندان شكن به او داد كه عبيدالله در يك عقب نشيني انفعالي اظهار داشت:

«هذِهِ سَجّاعَةٌ [12] وَلَعَمْري لَقَدْ كانَ أَبُوكِ شاعِراً وَ سَجّاعاً».

«به جان خودم سوگند! كه اين زن سخنور است و البته پدر او نيز سخنور بود.» [13] .

بعضي نوشته اند كه عبيدالله گفت: او زن شجاع و قوي دل است و پدر او نيز چنين بود.



پاورقي

[1] اللهوف، ص 338.

[2] قمقام، ج2، ص515.

[3] طبرسي، احتجاج، ص 196.

[4] خطبه زينب در کوفه.

[5] (ابن نما در مثيرالأحزان از لباس زينب با عنوان: «اَرْدَءُ ثيابها»؛ «ارزان ترين و پايين ترين لباسهايش» ياد مي کند.ولي مرحوم شيخ مفيد، در ارشاد از آن با عنوان «اَرْذَلُ ثيابها»؛ «بي ارزش ترين لباسها» نام مي برد.

[6] «وَکانَتْ زينبُ بِنْتُ عليٍّ قَدْ لَبِسَتْ اَرْدَءُ ثِيابها وَهِيَ مُتَنَکِّرَةٌ....». نکـ: ابن نما، مثيرالأحزان، ص90.

[7] نکـ: ابن نما، مثيرالأحزان، ص 90.

[8] ارشاد، ص117.

[9] بحار، ج 45، ص 115.

[10] اعيان الشيعه، ج 1، ص 614.

[11] نکـ: مقرم، مقتل الحسين، ص 324 اللهوف، ص 70؛ معالي السبطين، ح 2، صص 66 و 76.

[12] سَجاعه به زني گويند که با نظم و قافيه سخن مي گويد.

[13] الکامل، ج 4، ص 82.