بازگشت

رهايي از زندان


در يكي از كتب مقتل آمده است: «آنگاه كه يك سال از مدت حبس آنان سپري شد، يكي از آن دو برادر به ديگري گفت:... هرگاه زندانبان آمد، خود را به او بشناسانيم، شايد آب و غذاي ما را تغيير دهد، چون شب شد زندانبان براي آنان غذاي هر شب را آورد، پسر كوچك از او پرسيد: آيا محمد را مي شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم! گفت: آيا جعفر بن ابي طالب را مي شناسي؟ گفت: چگونه نشناسم و حال آن كه خداوند براي او دوبال قرار داد كه با فرشتگان پرواز مي كند. گفت: آيا علي بن ابي طالب را مي شناسي؟

گفت: چگونه نشناسم كسي را كه پسرعموي پيغمبر و برادر او است. گفت: اي شيخ، ما از عترت محمّديم، ما فرزندان مسلم بن عقيليم كه در دست تو اسيريم، از تو غذاي خوب خواستيم به ما ندادي، آب سرد مي خواهيم نمي دهي، زندان را بر ما...» [1] .


آن دو، پس از شناساندن خود به مشكورِ زندانبان كه شيعه بود، از زندان كوفه آزاد شدند.

مشكور در هنگام بازجويي گفت: چون آنان فرزندان پيامبر بودند آزادشان كردم. پس از اين ماجرا، مشكور مورد غضب عبيدالله قرار گرفت و بر او پانصد تازيانه زدند كه در اثر اين شلاق ها بدرود حيات گفت [2] صاحب نفس المهموم از قول فرهاد ميرزا در قمقام مي نويسد: طفلان مسلم در كربلا شب يازدهم متواري و پس از چندي توسط مأموران عبيدالله دستگير گرديدند و بعد، از زندان متواري گشتند. يكي از طفلان مسلم در خانه حارث خواب ديد كه پيامبر (صلي الله عليه وآله) خطاب به مسلم گفت: آيا دلت راضي شد كه دو طفل خود را در ميان دشمنان رها ساختي و آمدي؟ مسلم پاسخ داد: اينان فردا شب مهمان ما هستند. او هنگامي كه از خواب بيدار شد نزديك بودن شهادت خود را به برادر خود خبر داد. [3] .

در برخي از كتب مقتل آمده است كه حارث در آغاز به غلام خود دستور داد تا طفلان مسلم را بكشد، او از آن كار شانه خالي كرد و گفت از پيامبر (صلي الله عليه وآله) خجالت مي كشم!

حارث عصباني شد و وي را كشت. پس از آن، همسر حارث دخالت كرد و به حمايت برخاست و حارث وي را مجروح نمود، پس پسر حارث به حمايت از مادر به حارث اعتراض كرد و حارث كه در كوره خشم مي گداخت شمشيري برآورد و وي را از پاي

درآورد و سپس خود به كشتن آن دو طفل بي گناه اقدام كرد [4] آنگاه كه حارث در صدد


قتل فرزندان مسلم برآمد.

آنان پيشنهادهايي به حارث دادند:

1 ـ انتساب ما به رسول الله را در نظر بگير و ما را رها كن. (حارث بدان توجه نكرد).

2 ـ بركودكيِ ما رحم كن و دست از ما بردار. (حارث گفت: اصلاً خدا در دلم رحم نيافريده است!).

3 ـ ما را در بازار بفروش. (اين پيشنهاد نيز پذيرفته نشد).

4 ـ ما را زنده پيش عبيدالله برسان، شايد او بر ما ترحّمي روا دارد. (قبول نكرد).

5 ـ اجازه بده تا نماز بخوانيم. (بنا به قولي اجازه داد).

6 ـ برادر بزرگ تر گفت: اول مرا بكش. (پذيرفت). [5] .

حارث پس از كشتن آن دو، بدنشان را در آب شط كوفه انداخت و جهت دريافت جايزه، سرها را به دربار عبيدالله برد. نوشته اند كه وقتي پيكر بي سر و خونين برادر بزرگ تر را در آب شط انداخت، بدن روي آب نمودار بود تا آن كه بدن برادر ديگر بدان ملحق شد و سپس در آب ناپديد گشتند.

مرحوم علامه شيخ جعفر شوشتري در «خصائص الحسينيّه» مي نويسد: وقتي كه چشم عبيدالله به سرهاي آن دو نوجوان افتاد، عواطفش به جوش آمد و دستور داد در همان مكان سر حارث را نيز از تن جدا سازند.

حارث در ميان راه، در برابر آزادي اش، ده هزار درهم به قاتل وعده داد، ليكن او نپذيرفت وگفت: حتي اگر حكومت كوفه را به من مي دادند اين قدر خوشحال نمي شدم. [6] .



آنقدر گرم است بازار مكافات عمل

مرد اگر بينا بود هر روز روز محشر است




پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج45، ص100، باب 38

«فلما طال بالغلامين المکث حتّي صارا في السنة، قال أحدهما لصاحبه يا أخي، قد طال بنا مکثنا و يوشک أن تفني أعمارنا و تبلي أبداننا فإذا جاء الشيخ فأعلمه مکاننا و تقرب إليه بمحمد (صلي الله عليه وآله) لعلّه يوسع علينا في طعامنا و يزيدنا في شرابنا فلمّا جنهما الليل أقبل الشيخ إليهما بقرصين من شعير و کوز من ماء القراح، فقال له الغلام الصغير: يا شيخ أَ تَعرف محمداً؟ قال: فکيف لا أعرف محمداً و هو نبيّي! قال: أَ فتعرف جعفربن أبي طالب؟ قال و کيف لا أعرف جعفراً و قد أنبت الله له جناحين يطير بهما مع الملائکة کيف يشاء. قال: أ فتعرف عليّ بن أبي طالب؟ قال: و کيف لا أعرف علياً و هو ابن عمّ نبيّي و أخو نبيّي! قال له يا شيخ، فنحن من عترة نبيّک محمد (صلي الله عليه وآله) و نحن من ولد مسلم بن عقيل بن أبي طالب بيدک أساري، نسألک من طيب الطعام فلا تطعمنا و من بارد الشراب فلا تسقينا و قد ضيقت علينا سجننا...».

[2] نفس المهموم، ص69 ؛ معالي السبطين، ج2، ص42 ؛ دمع السجوم، ص166.

[3] نفس المهموم، ص69 ؛ معالي السبطين، ج2، ص43.

[4] نکـ: زندگاني امام حسين، عمادزاده، ج1، ص275 ؛ معالي السبطين، ج2، ص44.

[5] معالي السبطين، ج2، ص47 با تفاوتي مختصر.

[6] خصائص الحسينيه، بخش فرزندان مسلم ؛ معالي السبطين، ج2، صص44 و 45.