بازگشت

گزارشي از دارالاماره


مسلم، پس از يك مرحله جنگِ تن به تن، دچار نيرنگ و فريب دشمنان و بي وفايي ياران شد و دشمن به ظاهر امانش داد، ليكن پس از تسليم، فريب كاري و حيله برملا شد و او را به دارالإماره نزد عبيدالله بردند و گفتند: به امير سلام كن. مسلم گفت: به خدا سوگند او امير من نيست كه سلامش كنم، او قاتل من است!

در اين هنگام عبيدالله گفت: به من سلام دهي يا ندهي، كشته خواهي شد.

مسلم گفت: اگر مرا به قتل برساني مهم نيست (و يك امر عادي است)، چون فردي بدتر از تو، بهتر از مرا كشته است.


ابن زياد خطاب به مسلم گفت: تو عليه پيشواي مسلمانان شورش كرده اي و جامعه يكپارچه مسلمانان را گرفتار فتنه و تفرقه ساخته اي.

مسلم گفت: اي پسر زياد، دروغ گفتي. به خدا سوگند معاويه خليفه مورد نظر مسلمانان نبود. او از راه فريب و دغل كاري، غصب حق خليفه پيامبر كرد و فرزندش يزيد نيز مانند اوست و البته تو و پدرت، فتنه انگيز مي باشيد (و افزود:) من اميدوارم خداوند شهادت در راه خود را به دست بدترين خلق خود نصيبم سازد...

به خدا سوگند من با امام عادل به مخالفت برنخاسته ام و كافر هم نشده ام و تغييري در دين نيز ايجاد نكرده ام. من در اطاعت اميرالمؤمنين حسين (عليه السلام) هستم و ما براي خلافت شايسته ايم نه معاويه و پسرش.

در اين هنگام بود كه عبيدالله متوسل به تهمت و ترور شخصيت شد و رو به مسلم كرد و گفت: «يا فاسِق! أَلَمْ تَكُنْ تَشْرِبُ الْخَمْرَ فِي الْمَدِينَةِ؟!»؛ «اي فاسق، مگر تو نبودي كه در مدينه، شراب مي خوردي؟!»

مسلم: شرابخوار كسي است كه آدم بي گناه را به قتل مي رساند و با خون مردم چنان بازي مي كند كه گويي هيچ حساب و كتابي در كار نيست!

ابن زياد: اي فاسق، وقتي خدا اين مقام بلند (خلافت) را براي ديگران در نظر گرفته است، تو تلاش مي كني آن را غصب كني؟!

مسلم: خداوند چه كسي را در نظر گرفته است؟

ابن زياد: يزيد و معاويه را.

مسلم: خدا را شكر كه فقط او مي تواند ميان من و تو حكم كند.

ابن زياد: گمان مي كني تو هم سهمي از حكومت داري؟

مسلم: گمان نيست؛ بلكه يقين دارم كه حكومت حقّ ماست.

ابن زياد: خدا مرا بكشد كه اگر تو را نكشم.

مسلم: اگر واقعاً قصد قتلم را داري، مردي از قريش را پيش من حاضر كن تا وصيت هاي خود را با او در ميان بگذارم.

در اين هنگام عمربن سعد پيش آمد وگفت: مي تواني وصيت هايت را با من در


ميان بگذاري.

مسلم: از تو انتظار دارم طبق وصيتم عمل كني.

ابن زياد خطاب به عمربن سعد گفت: عمل به وصيت هاي او بر تو واجب نيست؛ زيرا او با دست خود، خويشتن را به كشتن داده است.

مسلم: اسب و شمشير مرا بفروش و هفتصد درهم قرضم را ادا كن و جسمم به خاك بسپار و نامه اي به حسين (عليه السلام) بنويس كه بدين سوي نيايد.

ابن زياد: چرا به اين ديار آمده اي؟ آمده اي تا تفرقه در يكپارچگي جامعه ايجاد كني.

مسلم: شما منكرات را رواج داده ايد و معروف را تعطيل كرده ايد و ما مي خواهيم عكس آن رفتار كنيم. شما در جامعه همچون كسري و قيصر عمل مي كنيد (نظام فرهنگي طاغوت را اجرا مي كنيد) شما از كساني هستيد كه در برابر خليفه رسول خدا (علي بن ابيطالب (عليه السلام)) سر به شورش بر داشتيد. در برابر شما فقط اين آيه را مي خوانم كه: (وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنقَلَب يَنقَلِبُونَ). [1] .

در اين هنگام ابن زياد نسبت به امام علي، امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) ناسزا گفت.

مسلم: تو و پدرت به اينگونه حرفها سزاوارتريد.

ابن زياد: او را پشت بام ببريد و سرش را از تن جدا كنيد.

پس از دقايقي، خواسته ابن زياد توسط جلاد، به اجرا در آمد. [2] .


پاورقي

[1] شعراء: 227.

[2] نکـ: ابن اعثم کوفي، الفتوح، ج5، صفحات 103 ـ 97.