بازگشت

شجاعت مسلم


ابن شهرآشوب در مناقب مي نويسد: پس از دستگيريِ هاني، زمينه قيام بر ضدّ حاكمان يزيدي هموار شد. مسلم با هشت هزار نفر، قصر دارالإماره را محاصره كرد. ابن زياد كه اوضاع را آشفته ديد، بعضي از سران قبايل را كه در كنار او بودند، وادار كرد تا از پشت بام قصر، بانگ برآورند كه: سپاهي جرّار از شام مي رسد، هركس متفرق شود در امان است. از هشت هزار تن (سي تن) باقي ماندند و آنان نيز پس از نماز، مسلم را تنها گذاشتند...

آري، مسلم پس از نماز، غريب و تنها در كوچه هاي محله كَنْدَه متحيّرانه قدم مي زد كه طوعه، در خانه را گشود و منتظر پسرش بود. مسلم از او آب خواست و او ظرف آبي برايش آورد و پرسيد: اي بنده خدا، شهر پر آشوب است، چرا اين جا نشسته اي؟ برو به خانه ات. مسلم چيزي نگفت: او حرف خود را تكرار كرد. مسلم گفت: در اين شهر نه خانه اي دارم و نه قبيله اي. [1] طوعه گفت: به گمانم تو مسلمي؟! وي را به خانه خود فراخواند، ولي پسر او، صبح هنگام حضور مسلم در خانه خود را گزارش داد، عبيدالله

هفتاد نفر به فرماندهي محمد بن اشعث به جنگ مسلم فرستاد كه 41 تن از آنان از پاي درآمدند. محمد اشعث در پاسخ ملامت عبيدالله گفت: «أَيُّهَا اْلأَمِير إنَّكَ بَعَثْتَني إلي أَسَد


ضَرغام، وَ سَيف حسام، في كفّ بَطَل همام مِن آل خَيرِ اْلأنام». [2] اي امير تو مرا به سوي

شيري شرزه فرستادي او شمشيري برنده در دست قهرماني بي همتا از آل محمّد است.

در كتاب معالي السبطين آمده است: سيصد تن از مزدوران عبيدالله دور خانه طوعه را، كه مسلم در آن جا بود، محاصره كردند و جنگي تمام عيار و تن به تن درگرفت كه مسلم در آغاز نبرد چند تن از آنان را به خاك افكند.

در سفينة البحار، ماده «سلم» آمده است: مسلم جنگجويان عبيدالله را با دست خود به پشت بام ها پرتاب مي كرد و مردانه رجز مي خواند و هماورد مي طلبيد و حماسه مي آفريد. او چنين مي خواند:



أَقْسَمتُ لا أُقْتَل إِلاّ حُرّاً

وَإِنْ رَأَيْتُ الْمَوْتَ شَيْئاً نُكْراً



كُلُّ امْرِيء يَوْماً يُلاقي شَرّاً

اَكْرَهُ أَنْ أُخدعَ أَوْ أُغَرّاً [3] .



«سوگند ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر در حال آزادگي، گرچه مرگ تلخ است.

ولي هركسي در فرجام آن را مي چشد. خوف آن دارم كه عليه من فريب و نيرنگي به كار گيرند يا به من دروغ بگويند.»

اعثم كوفي در ادامه رباعيِ فوق، اين مصرع را مي افزايد كه مسلم فرمود:

«أَضْرِبُكُمْ وَلا أَخافُ ضُرّاً»؛ «با شما مي جنگم و از مشكلات نمي هراسم.» [4] .

اين سخنان، رجز و جواب شرافتمندانه اي بود به پيشنهادي كه محمدبن اشعث به مسلم داد و گفت: «اي مسلم، در اماني، تسليم شو»، ولي مسلم فرمود: تسليم شدن مساوي است با مرگ! و من مرگ شرافتمندانه را انتخاب مي كنم.

مسلم در كوفه يك تنه مي جنگيد و حال آن كه در حدود صدهزار نفر از بي وفايان كوفه دست بيعت با او داده بودند. [5] .


ابن زياد براي محمدبن اشعث، فرمانده لشكر، پيام داد كه: تو به جنگ يك تن رفتي چرا نيروي كمكي طلب كردي؟

او پاسخ داد: گمان مي بري كه مرا به جنگ بقّالي از بقال هاي كوفه فرستاده اي؟! من با شمشيري برنده، از شمشيرهاي پيامبر مي جنگم.

محدث قمي در «نفس المهوم» مي نويسد: محمدبن اشعث در پيام خود به عبيدالله گوشزد كرد كه مرا به سوي شيري سهميگن، شمشيري برنده و دلاوري بزرگ از خاندان بهترين مردم فرستاده اي. [6] .

ازاين رو، ابن زياد به مسلم امان داد و مسلم بر اساس قوانين جنگ آن روز، تسليم شد.

ابن زياد وقتي از مسلم پرسيد: چرا به كوفه آمده اي؟ تو باعث اختلاف ميان جامعه هستي!

مسلم گفت: من نيامده ام كه اختلاف ايجاد كنم؛ بلكه پدرت رجال و نيكمردان آنان را كشت. شما مردم را بر اساس خشم، كينه و سوء ظن به قتل مي رسانيد. فسق و فجور را رواج مي دهيد و شرافت و انسانيت را سركوب مي كنيد و در جامعه همچون كسري و قيصر بر مردم حكم مي رانيد و...، حال ما آمده ايم تا معروف را رواج دهيم و از منكر پيشگيري كنيم. [7] .

ابوالفرج در «مقاتل الطالبيين» از ابي مخنف نقل مي كند كه تشنگي بر مسلم چيره شد، آب خواست، ظرف آبي به او دادند، چون به نزديك لب خود برد، قطره خوني از لب او بر آن ريخت، او آب را نخورد و ظرف ديگر خواست و اين بار نيز چنين شد. در اين حال گفت: «لَو كانَ لي مِنَ الرِّزْقِ الْمَقْسُوم شَرِبْتُهُ». اگر اين آب براي من مقدّر بود آن را مي آشاميدم.

عمرو باهلي گفت: اي مسلم، تا طعم مرگ را نچشي آب ننوشي، ولي قدحي ديگر


آب آوردند و دندان هاي آن حضرت كه خون آلود بود در ظرف افتاد و مسلم آب نخورد. به او گفتند: «وصيت كن». [8] .

مسلم سه وصيت كرد:

1 ـ بعد از شهادت پيكر او را دفن كنند.

2 ـ نامه اي به امام حسين (عليه السلام) بنويسند تا به كوفه نيايد.

3 ـ اثاثيه او را بفروشند تا هفتصد درهم قرض وي را بدهند. [9] .

مسلم، آنگاه در فراق امام حسين (عليه السلام) به شدت گريست؛ «بَكي بُكاءاً شديداً علي فِراقِ الحُسَينِ».



مرا به عشق توام مي كُشند غوغايي است

بيا به بام نظر كن عجب تماشايي است



مسلم در آن حال تكبير سرداد وگفت: خدايا! ميان ما و اين گروه حكم كن. گروهي كه نسبت به ما مكر و حيله كردند. ما را از پاي در آوردند و به ما دروغ گفتند. او سپس به جانب مدينه نگريست و به حسين (عليه السلام) سلام كرد.

بعضي از صاحبان نظريه، بر اين باورند: بكربن حمران ضربتي به مسلم زده بود كه براثر آن ضربت، دو دندان وي از جا كنده شد.

مسلم را سوار بر مركب نموده، به دارالاماره بردند. در حالي كه بسيار غمگين بود. عبيدالله بن زياد گفت: كسي كه به كار مهمي دست مي زند، نبايد گريه كند. مسلم پاسخ داد: من از كشته شدن باكي ندارم. براي حسين (عليه السلام) و اهل بيت او كه در راه كوفه اند مي گريم؛ «أَبْكِي لاَِهْلِي الْمُقْبِلِينَ إِلَيَّ، أَبْكِي لِلْحُسْينِ وَ آلِ الْحُسَينِ». [10] .

به قول بعضي از وقايع نگاران: اين جمله را مسلم در پاسخ يكي از ناظران، كه به وي


گفت: فردي مثل تو نبايد در برابر اين گونه مسائل اشك بريزد، گفته است. [11] .

مسلم از محمدبن اشعث خواست تا كسي را بفرستد و امام (عليه السلام) را خبر دهد كه به كوفه نيايد. [12] .

پس از شهادت مسلم (عليه السلام) ابن زياد از ابن بكران، قاتل مسلم پرسيد: آخرين سخن مسلم چه بود؟ ابن بكران گفت:

«كانَ يُكَبِّرُ وَ يُسَبِّحُ وَ يُهَلِّلُ وَ وَ يَسْتَغْفِرُ اللهَ، فَلَمّا أدنيناه لِنَضْرِبَ عُنُقَهُ قالَ: اَلّلهُمَّ احْكُمْ بَينَنا وَ بَيْنَ قَوم غَرّونا وَ كَذَّبُونا ثُمَّ خَذَلُونا وَ قَتَلُونا». [13] .

او همواره تكبير، تسبيح، و تهليل مي گفت و از خداوند درخواست بخشش مي كرد. آنگاه كه او را پيش آورديم تا گردنش را بزنيم، گفت: خداوندا! ميان ما و اين قوم كه بر ما حيله كردند و دروغ گفتند و خوارمان شمردند و برخي از ما را كشتند، به عدالت رفتار كن!».

ذهبي در تاريخ الإسلام [14] آورده است: مسلم از عمربن سعد، كه در كنار ابن زياد بود، خواست تا به وصاياي او عمل كند و عمربن سعد قول داد. (به وصاياي مسلم پيشتر اشاره شد).

كارگزاران ابن زياد به مسلم وعده داده بودند كه جسد او را به خاك بسپارند، ليكن ابن زياد پس از شهادت مسلم و هاني:

اولاً: سر آنان را از تن جدا كرد و همراه با نامه اي جهت نويد پيروزي به شام فرستاد.

ثانياً: بدن آن دو را، طبق دستور (ابن زياد) در ميان كوچه ها با طناب به اين سو و آن سو كشيدند.


ثالثاً: آن دو را در بازار كوفه به دار آويختند. [15] .

خبر شهادت مسلم در منزل ثعلبيه (به قولي منزل زباله) به امام (عليه السلام) رسيد، امام با شنيدن خبر شهادت مسلم و هاني، با هاله اي از غم و اندوه فرمود: (إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ) ؛ سپس فرمودند: «لا خَيْرَ فِي الْعَيْشِ بَعْدَ هؤُلاءِ»؛ «پس از شهادت اينان، زندگي را صفايي نيست.»

امام (عليه السلام) دختر 13 ساله مسلم را مورد مرحمت و تفقّد قرار داد. او را كه فرزند خواهرش نيز بود، در كنار خود نشاند و براي مسلم سخت گريست و اظهار داشت: من به جاي پدر تو هستم و زينب به جاي مادرت. [16] (و قرّبها من مجلسه). [17] .


پاورقي

[1] «ما لِي فِي هذا المِصْرَ مَنْزلٌ وَ لا عَشِيرَةٌ».

[2] نکـ: مناقب، ابن شهرآشوب، ج4، ص110.

[3] نکـ: مسعودي، مروج الذهب، ج3، ص68.

[4] نکـ: اعثم کوفي، الفتوح، ج5، ص94، طبع دارالندوة الجديدة و معالي السبطين، ص145.

[5] معالي السبطين، ج1، ص236.

[6] نفس المهوم، ص51.

[7] شبيه اين الفاظ در بحار، ص44 و 356، والکامل، ج4، ص35 ديده مي شود. معالي السبطين، ص147 و 148 و حياة الامام الحسين، ج2، ص406 ؛ الفتوح، ج5، ص101.

[8] مقاتل الطالبيين، ص106.

[9] الکامل، ج4، ص34 ؛ مقتل الحسين، ص162.

[10] نکـ: معالي السبطين، ج1، ص146.

[11] اين عبارت دقيقاً در ارشاد آمده است.

[12] ارشاد، ص214 و معالي السبطين، ج1، ص238 و قمقام، ج1، ص311.

[13] نکـ: مروج الذهب، ج3، صص 60 و 61 ؛ معالي السبطين، ج1، ص241 و بحار الأنوار، ج44، ص357، باب37.

[14] ج4، ص170.

[15] نکـ: اعلمي، دائرة المعارف، ج17، ص132 ؛ ابصار العين، ص87.

[16] قمقام، ج1، ص348.

[17] نکـ: معالي السبطين، ج1، ص266.