بازگشت

پيكار حسين


اي ماه،

اي ماه بي شكيب،

امشب بيا تا من و تو، گفت و گو كنيم.

ده روز پيش، ديدم از آن گوشه سر زدي.

آن روز،

در انتهاي غروب، زار و ناتوان،

از رنگ سرخ شفق، شرمگين شدي.

ده شب گذشته از آن روز،

اما هنوز مضطرب و سرشكسته اي.

آن روز، خون شفق، پيغام مرگ داشت.

اين اضطراب تو، آيا پيغام ديگري است؟

اي ماه،

گويا از انتهاي چشم سياهت، اشك سفيد مي جوشد.

اي ماه، با من سخن بگو.

آيا، اين اشك هم پيغام ديگري است؟


با من بگو از آنچه در آن روز ديده اي.

روزي كه دست شفق بر تو خون كشيد.

روزي كه پشت تو هم چون كمان خميد.

روزي كه از سياهي چشم بزرگ تو، يك قطره اشك ريخت.

اي ماه،

اي ماه بي شكيب،

گر چه زبان تو در انتهاي حنجره است، تاب خورده است.

ليكن پيداست در عمق چشم تو، سري نهفته است.

من، در ميان مردمك چشم تار تو،

مي بينم آن چه را كه زبان تو، لال از اوست.

من از نگاه خسته ي تو، مي خوانم آن سر نهفته را.

گر چه نگاه چشم تو، تار و شكسته است.

اي ماه،

از نگاه تو پيداست.

خون عبيط.

با نعش هاي شهادت.

با خيمه هاي به آتش كشيده ي مبهوت.

اي ماه،

در نگاه تو پيداست،

اندوه مبهم آوارگان مرگ،

با غربت مسلم آن كاروان خون،


در وسعت مكدر آن دشت سوگوار.

اي ماه،

در نگاه تو پيداست،

اشك فرات،

و چشمهاي پر از حرف!

با نيزه هاي پر از بار.

اي ماه،

اينها در انتهاي چشم تو پيداست.

بيخود نكوش تا پلك هاي سنگي خود را

بر روي چشم هات بغلطاني.

من، در ميان مردمك چشم تار تو،

مي بينم آن چه زبان تو، لال از اوست.

من در ميان آينه ي چشم هاي تو، مي خوانم.

راز شفق

راز اضطراب

راز يك قطره اشك را...

محرم 93