بازگشت

اميري فيروز كوهي






جانها فداي آنكه به جان شد فداي غير

بيگانه شد ز خود كه شود آشناي غير



از بذل جان خويش به رغبت براي حق

بگذشت تا گذاشت جهان را براي غير



گوينده ي خلاف رضا در هواي نفس

جوينده ي رضاي خدا در رضاي غير



در راه دين ز پيكر خود ساخت شمع راه

تا رهزن دغل نشود رهنماي غير



افراشت بيرق از سر خود در طريق عدل

تا كس طريق ظلم نپويد به پاي غير



بر خوان سرگشاده ي آزادي، از خداي

داد از سر بريده به هر رگ صلاي غير



مال و منال و اهل و عيال، از سراي خويش

كرد آزمون اهل و عيال، از سراي غير



از جسم پاك خود، كف خاكي به جا گذاشت

آن هم براي اين كه شود توتياي غير



هر گوشه از دهانه ي زخمش به خنده گفت

كز خون پاك خويش دهم خونبهاي غير



چندان به درد و داغ عزيزان گلداخت دل

تا چون زر گداخته آمد دواي غير






نفرين هر شرير به بانگ علن شنيد

تا با دعاي خير، دهد مدعاي غير



نور هدا، فروغ خدا، شمس مشرقين

برهان حق و حجت قول خدا، حسين



اي دل به مهر داده به حق، دل سراي تو

وي جان به عدل كرده فدا، جان فداي تو



اي كشته ي فضيلت، جان كشته ي غمت

وي مرده ي مروت، ميرم به پاي تو



محبوب ما، گزيده ي حق، صفوه ي نبي ست

مفتون تو، فدايي تو، مبتلاي تو



از بس كه در غم دل مظلوم سوختي

يك دل نديده ام كه نسوزد براي تو



چرخ كهن كه كهنه شود هر نوي از او

هر سال نو كند ره و رسم عزاي تو



هر بينوا نواي عدالت به جان شنيد

برخاست تا نواي تو از نينواي تو



برهان هستي ابدي، شوق تو به مرگ

ميزان ادعاي نبي، مدعاي تو



روي تو از بشارت جنت به روشني ست

آيينه اي تمام نماي از خداي تو



نگريختي ز مرگ چو بيگانه، تا گريخت

مرگ از صلابت دل مرگ آشناي تو






آزاده را به مهر تو در گردش است خون

زين خوبتر نداشت جهان، خونبهاي تو



ما را بيان حال تو بيرون ز طاقت است

در حيرتم ز طاقت حيرت فزاي تو



هر جا پر از وجود تو، در گفتگوي توست

هر چند از وجود تو خالي ست جاي تو



آن كشته ي نمرده تويي، كز نبرد خويش

مغلوب توست، دشمن غالب نماي تو



هر كس به خاك پاي تو اشكي نثار كرد

زين به چه گوهري ست كه باشد سزاي تو؟



پيدا ز آزمايش اصحاب پاك توست

تعويذ حق به بازوي مرد آزماي تو



هرگز فنا نيافت بقاي تو، زانكه يافت

آزادگي بقاي دگر از فناي تو



شايان اقتفاي جهاني به همتند

ياران پاكباز تو در اقتفاي تو



غم نيست گر به چشم شقاوت نماي خصم

كوتاه بود، عمر سعادت فزاي تو



«چون صبح، زندگاني روشندلان دمي ست

اما دمي كه باعث احياي عالمي ست» [1] .






اي كفر و دين فريفته ي حق گزاري ات

وي عقل و عشق، شيفته ي جان سپاري ات



آموخت دستگيري افتادگان راه

دست بريده از كرم دستياري ات



دشمن به خواري تو كمر بسته بود ليك

با دست خود، به عزت حق كرد ياري ات



خورشيد خون گريست به دامان صبح و شام

خون شد دل سپهر هم از داغداري ات



چون قلب بيقرار كه جان برقرار ازوست

حق را قرار تازه شد از بيقراري ات



نشنيد گوش هيچ كس زاري تو را

ما زان سبب به جاي تو داريم زاري ات



زان رو ز حد گذشت غم بي شمار تو

تا هر دلي كند به غمي غمگساري ات



غافل كه ساخت اين كار خود از زخم جان خويش

آن سنگدل كه زد به جگر زخم كاري ات



هم پاي مرگ رفت ز جاي از صلابتت

هم چشم صبر، خيره شد از برد باري ات



زان در كنار نعش جگرگوشه ماندنت

وان از ميان خون جگران بركناري ات



زان در كمال حلم و سكون، كار سازي ات

وان با لهيب سوز درون، سازگاري ات






هم اختيار زندگي ات دور از اضطرار

هم اضطرار مرگ و حيات، اختياري ات



وجه اميد ما به تو اين بس كه حق فزود

با نااميدي از همه، اميدواري ات



اي دل فداي مهر تو از مهرباني ات

وي جان نثار جان تو از جان نثاري ات



پر كاري از كسالت ما، عيش و طيش تو

غمخواري از مصيبت ما، نوش خواري ات



مظلوم حق، شهيد فتوت، قتيل عدل

ميزان دين، صراط هدايت، دليل حق



كو غم رسيده اي كه شريك غم تو نيست؟

يا داغديده اي كه به دل محرم تو نيست



الا تو خود كه سوگ و سرورت برابر است

يك اهل درد نيست كه در ماتم تو نيست



هر دردمند زخم درون را علاج درد

با ياد محنت تو، به از مرهم تو نيست



جان داروي تسلي از اندوه عالمي

الا كه در تصوري از عالم تو نيست



با جان نثاري ات گل باغ بهشت نيز

شايسته ي نثار تو و مقدم تو نيست



ملك تو را به ملك سليمان جه حاجت است؟

ديو جهان، حريف تو و خاتم تو نيست






هفت آسمان، مسخر هفتاد مرد توست

خيل زياد، مرد سپاه كم تو نيست



از بس به روي باز، پذيراي غم شدي

گفتي كه غم حريف دل خرم تو نيست



با شاديي كه از تو عيان ديد وقت مرگ

پنداشت پير حادثه، كاين غم، غم تو نيست



چون خون پاك، كآمد و رفت نفس ازوست

ما را دمي كه هست بجز از دم تو نيست



عصيان نداشت جنت هفتاد آدمت

در جنت خدا هم، چون آدم تو نيست



آزاده را ز مؤمن و كافر، هواي توست

يك سرفراز نيست كه سر در خم تو نيست



پرچم ز كاكل پسر افراشتي به رزم

يك مو به هيچ بيرقي از پرچم تو نيست



در راه حق، چنين قدمي نيست غير را

ور هيچ هست چون قدم محكم تو نيست



حاجات ما رسيده ي اشك عزاي توست

برگي ز كشته ي دل ما بي نم تو نيست



دايم نشسته بر گل داغ تو اشك ما

از آفتاب حشر، غم شبنم تو نيست



رمزي ز پرده داري باطل به جا نماند

كز نور حق عيان به دل ملهم تو نيست






اي دل به حق سپرده كه محبوب هر دلي

منظور حق همين نه، كه محسود باطلي



اي جسته نور پاك خدا از روان تو

وي بسته جان عزت و همت به جان تو



دنيا به خصمي اش اثر از خان و مان نهشت

آن را كه بود، خصم تو و خان و مان تو



چون باطل از مقابله ي حق به جاي ماند

نام و نشان خصم، ز نام و نشان تو



گوش تو گر فغان جگر گوشگان شنيد

نشنيد گوش پير فلك هم فغان تو



با خصم هم مقابله با مهر كرده اي

اي جان فداي جان و دل مهربان تو



سرمشق ما، مربي ما، رهنماي ماست

احوال تو، حكايت تو، داستان تو



درسي ز جلب عزت و سلب مذلت است

هر نكته اي كه مي شنويم از زبان تو



مظلوم هر زمان ز تو آموخت دفع ظلم

آيينه دار دور زمان شد، زمان تو



زان داغها كه بر دل و جان تو نقش بست

مهر قبول يافت ز حق، امتحان تو



خوانها ز جود خويش فكندي به هر طرف

كز هر كنار، بهره برد ميهمان تو






وان «روضه ها» كه آبش دادي ز خون خويش

تا روضه ي بهشت شود طرف خوان تو



نان تو مي خورند جگر پارگان غير

از سوز دست پخت جگر پارگان تو



كس را به جز تو، زين همه ميرندگان نبود

مرگي كه بود زندگي جاودان تو



از مهد خاك، جا به دل پاك كرده اي

چون عرش حق، جهان دگر شد جهان تو



مظلوم و تشنه كام گذشتي كه حق گذاشت

سر چشمه ي حيات ابد در دهان تو



در سايه ي جهان تو بود اين كه در نبرد

فرقي نبود پير تو را با جوان تو



در حيرتم كه چون دل دشمن چو سنگ ماند

جايي كه آب شد دل سنگ از بيان تو



صد عندليت در چمنت آشيان گرفت

هر چند سوخت خار و خس آشيان تو



چون آستان قرب خدا آشيان توست

ما راست آستان دعا، آستان تو



هر چند خود امان ز بد ما نيافتي

ما را بس است از بد عالم، امان تو



روي دل «امير» مگردان ز سوي خويش

اي كعبه ي دل همه كس در ضمان تو






شايد كه سركشد به فلك، همچو بيت من

بيتي كه يابم از تو به قرب جنان تو



لا، بل كه بس به هر دو جهانم از آنچه هست

اشك روان به ماتم خون روان تو



از تو قبول از من و از اشك چشم من

وز من سلام بر تو و بر دودمان تو





پاورقي

[1] اين بيت از صائب تبريزي است.