بازگشت

فجر فرهمند






متاب امشب اي مه كه اين رزمگاه

ندارد دگر احتياجي به ماه



زهر سوي مه پاره اي تابناك

درخشد چو خورشيد بر روي خاك



به هر گوشه شمعي برافروخته

ز هر شعله پروانه اي سوخته



همه جرعه نوشان بزم الست

تهي كرده پيمانه، افتاده مست



به پايان رسانيده پيمان خويش

همه چشم پوشيده از جان خويش



نه تنها ز جان بل مه از هر چه هست

به جز دوست يكباره شستند دست



دگر تا جهان است بزمي چنين

نبيند به خود آسمان و زمين



متاب امشب اين گونه، اي نور ماه

برين جسم مجروح عريان شاه



فلك شمع خود را تو خاموش كن

جهان را درين غم سيه پوش كن



بپوشان تو امشب رخ ماه را

مگر ساربان گم كند راه را



مبادا كه از بهر انگشتري

به غمها فزايد غم ديگري [1] .





پاورقي

[1] اشک شفق.