بازگشت

جلال الدين همايي






زان ماجرا كه رفت به ميدان كربلا

عقل است مات و واله و حيران كربلا



درياي شق حق به تلاطم چو اوفتاد

جوشيد موج خون ز بيابان كربلا



يارب چه شد كه كشتي نوح نجي فتاد

در لجه ي هلاك، به طوفان كربلا



از بازي سپهر، سر سروران دين

افتاد همچو گوي به ميدان كربلا



زان عشق و آن شهادت و آن صبر و آن يقين

عقل است محو سر به گريبان كربلا



در منزلت فزونتر و در رتبه برتر است

از بام عرش پايه ي ايوان كربلا



فخر حسين و ننگ يزيد است تا ابد

سرلوحه ي جريده ي ديوان كربلا



در كاروان آل نبي قحط آب شد

از سوز تشنگي دل طفلان كباب شد



در چشم تشنگان حرم، دشت ماريه

اندر خيال آب چو موج سراب شد



ميدان جنگ و سوز عطش، تاب آفتاب

يارب كه از شنيدن آن زهره آب شد






در راه حق كه شاه شهيدان به پيش داشت

آن منع آب و تاب عطش، فتح باب شد



گر نيك بنگريم همان آب و تاب بود

كز وي بناي دولت مروان خراب شد



از ملت نبي به نبي زادگان رسيد

جوري كه روح كافر از آن در عذاب شد



سر پنجه ي عروس جفاكار روزگار

از خون پاك آل پيمبر خضاب شد



يك ذره گر ز شرم و ادب داشت آفتاب

مي كرد تا به حشر نهان روي در حجاب