بازگشت

ذبيح الله خسروي






رخشنده گوهري كه به شوق وصال يار

تاب و قرار در دل تنگ صدف نداشت



يعقوب بانگ وا اسفا بر فلك رساند

او ليك در فراق پسر وا اسف نداشت



گرگان كوفه را همه مي ديد رو به رو

قاصد براي شير خدا تا نجف نداشت



مي باخت نقد جان و ز سرمايه كم نكرد

سودي ذخيره كرد وليكن به كف نداشت



بار دگر به سوي حرم شهسوار دين

آمد پي تسلي اطفال نازنين



سر زد چو مهر عارضش از مشرق حرم

هر ماهرو ستاره فروريخت بر جبين



بر چهره ها ز ديدن او گرد غم نشست

بر خاست زان شكسته دلان ضجه و انين



از روي مرحمت ز سر و چشمشان سترد

گرد ملال و اشك دمادم به آستين



پوشيد كهنه پيرهني بر تن شريف

شد عازم جهاد چو ضرغام خشمگين