بازگشت

فؤاد كرماني


ميرزا فتح الله قدسي كرماني متخلص به «فؤاد» از عارفان دلسوخته و داراي طبعي بسيار لطيف و شيواست. اين گوينده ي توانا در حدود سال 1270 ه.ق.در كرمان متولد و پس از هفتاد سال زندگي زاهدانه به سال 1340 ه.ق. به رحمت حق پيوست.

آرامگاهش در سه كيلومتري كرمان در دامنه ي كوه سيد حسن قرار دارد. مجموعه ي ديوان فؤاد به نام «شمع جمع» تا كنون بارها به چاپ رسيده است. شعر فؤاد بسيار باحال و گيرا و دلنشين است و مرائي وي را بايد در شمار بهترين مرثيه ها شمرد. [1] .



زنده در هر دو جهان نيست بجز كشته ي دوست

كشته ام كشته ي او را كه جهان زنده به اوست



از در دوست درآ، جلوه گه دوست ببين

كه رخ دوست نبيني مگر از ديده ي دوست



خضر ما تشنه دريا شد و ما تشنه ي وي

وين زلال از دل درياست كه مارا به سبوست



چشمه ها چشم مرا هر سر مو از غم توست

اي كه در باغ تنت، چشمه ي خون هر سر موست



پيش ما از همه سو قبله بجز روي تو نيست

وجه اللهي و روي تو عيان از همه سوست



تيرباران چو تنت از همه سو گشت حسين

سوي حق روي دلت از همه و از همه سوست



گشت از خون تنت كرب و بلا دشت ختن

اينك از تربت او صورت من غاليه بوست



سجده بر خاك تو شايسته بود وقت نماز

اي كه از خون جبينت به جبين آب وضوست



هر كريمي نشود كشته بر آزادي خلق

جز تو اي زنده كه جود و كرمت عادت و خوست



بر لب خشك تو جيحون رود از چشم ترم

هر كجا رهگذرم بر لب بحر و لب جوست



زخم شمشير نديدم كه بدوزند به تير

جز جراحات عروق تو كه اين گونه رفوست



تشنه اطفال تو در باديه مردند و هنوز

خضر بر چشمه ي خضراي لبت باديه پوست



ناوكم بر دهن آيد، كه نگويم به كسي

اصغرت را ز كمان، تير سه پهلو به گلوست






تيغ فولاد كجا، روي لطيف تو كجا؟

دل بر آن روي بگريد اگر از آهن و روست



زنده ي جاويد كيست؟ كشته ي شمشير دوست

كآب حيات قلوب از دم شمشير اوست



گر بشكافي هنوز خاك شهيدان عشق

آيد از آن كشتگان زمزمه ي دوست دوست



آن كه هلاكش نمود ساعد سيمين يار

باز به آن ساعدش كشته شدن آرزوست



بنده ي يزدان شناس موت و حياتش يكي است

زانكه به نور خداش، پرورش طبع وخوست



آن شجري را كه حق بهر ثمر پروريد

بانگ «أنا الحق» زند تا ابد از مغز و پوست



عشاق وارسته را با سر و سامان چه كار؟

قصه ي ناموس و عشق، صحبت سنگ و سبوست



عاشق ديدار دوست، اوست كه همچون حسين

زردي رخسار او، سرخ ز خون گلوست



دوست به شمشير اگر پاره كند پيكرش

منت شمشير دوست بر بدنش مو به موست



گر به اسيري برند عترت او دشمنان

هر چه ز دشمن بر او، دوست پسندد نكوست



تا بتواني فؤاد در غم او گريه كن

بر تو ازين آب رو، نزد خدا آبروست



قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست

با قضا گفت مشيت كه قيامت برخاست



راستي شور قيامت، ز قيامت خبري است

بنگرد زاهد كج بين، اگر از ديده ي راست



خلق در ظل خودي محو و تو در نور خدا

ماسوا در چه مقيمند و مقام تو كجاست؟



زنده در قبر دل ما، بدن كشته ي توست

جان مايي و تو را قبر حقيقت، دل ماست



دشمنت كشت ولي نور تو خاموش نشد

آري آن جلوه كه فاني نشود نور خداست



بيرق سلطنت افتاد كيان را زكيان

سلطنت، سلطنت توست كه پاينده لواست



نه بقا كرد ستمگر، نه به جا ماند ستم

ظالم از دست شد و پايه ي مظلوم به جاست



زنده را زنده نخوانند كه مگر از پي اوست

بل كه زنده ست شهيدي كه حياتش ز قفاست



دولت آن يافت كه در پاي تو سرداد ولي

اين قبا، راست نه بر قامت هر بي سر و پاست



تو در اول سر و جان باختي اندر ره عشق

تا بدانند خلايق كه فنا شرط بقاست






تا ندا كرد ولاي تو در اقليم الست

بهر لبيك ندايت دو جهان پر ز صداست



رفت بر عرشه ي ني تا سرت، اي عرش خدا

كرسي و لوح و قلم، بهر عزاي تو به پاست



پايمالي ز عبوديت و من در عجبم

كه بدين حال، هنوزت سر تسليم و رضاست



بينش اهل حقيقت چو حقيقت بين است

در تو بينند حقيقت، كه حقيقت اين است



من اگر جاهل گمراهم، اگر شيخ طريق

قبله ام روي حسين است و همينم دين است



بوده پيش از گل من، سرخوش جامش دل من

مستي ما به حقيقت زمي ديرين است



نه همين روي تو در خواب چراغ دل ماست

هر شبم نور تو شمعي ست كه بر بالين است



ماسوا عشاق رنگند سواي تو حسين

كه جبين و كفت از خون سرت رنگين است



پيكرت مظهر آيات شد از ناوك تير

بدنت مصحف و سيمات مگر ياسين است



يادم از پيكر مجروح تو آيد همه شب

تا دم صبح كه چشمم به رخ پروين است



باغ عشق است مگر معركه ي كرب و بلا

كه ز خونين كفنان، غرق گل و نسرين است



بوسه زد خسرو دين بر دهن اصغر و گفت

دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است



شير، دل آب كند بيند اگر كودك شير

جاي شيرش به گلو، آب دم زوبين است



از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار

چون كبوتر كه به قهر از پي او شاهين است



در خم طره ي اكبر،دل ليلا مي گفت

سفرم جانب شام و وطنم در چين است



مي كشد غيرت دينم كه بگويم به امم

اين جفا بر نبي از امت بي تمكين است



نور وجود از طلوع روي حسين است

ظلمت امكان، سواد موي حسين است



شاهد گيتي به خويش، جلوه ندارد

جلوه ي عالم فروغ روي حسين است



مشي قدم را وصول ذات قدم نيست

جنبش سالك به جستجوي حسين است



ذات خدا، لايري است روز قيامت

ذكر لقا بر رخ نكوي حسين است



جان ندهم جز به آرزوي جمالش

جان مرا دل به آرزوي حسين است






عاشق او را چه اعتناست به جنت

جنت عشاق، خاكي كوي حسين است



عالم و آدم كه مست جام وجودند

مستي اين هر دو از سبوي حسين است



حضرت حق را به عشق خلق چه نسبت؟

مسأله ي عشق، گفتگوي حسين است



عاشق او را چه غم ز مرگ طبيعت؟

زندگي عارفان به بوي حسين است



اي كه به عشقت اسير، خيل بني آدمند

سوختگان غمت، با غم دل خرمند



هر كه غمت را خريد عشرت عالم فروخت

باخبران غمت، بي خبر از عالمند



در شكن طره ات بسته دل عالمي ست

وان همه دلبستگان، عقده گشاي همند



تاج سر بوالبشر، خاك شهيدان توست

كاين شهدا تا ابد فخر بني آدمند



عقد عزاي تو بست سنت اسلام وبس

سلسله ي كاينات، حلقه ي اين ماتمند



گشت چو در كربلا رايت عشقت بلند

خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند



خاك سر كوي تو زنده كند مرده را

زانكه شهيدان او جمله مسيحا دمند



هر دم ازين كشتگان گر طلبي بذل جان

در قدمت جان فشان با قدمي محكمند



محرم سر حبيب، نيست به غير از حبيب

پيك و رسل در ميان، محرم و نامحرمند



اي يوسف جان كه مصر در مسكن توست

آغشته به خون ز دست گرگان تن توست



دنيا ز بدن پيرهنت كند و هنوز

جان در بدنش زبوي پيراهن توست



آنان كه به گوش دل شنيدند تو را

رفتند و به پاي دل رسيدند تو را



وان كوردلان كه بر دلت تير زدند

ديدند تو را، ولي نديدند تو را



آن كشته به چشم دل عيان است هنوز

جان داد و غمش آتش جان است هنوز



گويي رود از حرم به ميدان قتال

خواهر ز قفايش نگران است هنوز






قومي كه نديده مهر، در محفلشان

بر ناقه عيان گشت رخ از محملشان



عالم چو نظير گنجشكان ديد به علم

در كنج خرابه داد، سر منزلشان



تا ياد شب وداعش اندر دل ماست

در خواب شبم روز قيامت بر پاست



چون صبح شود به ديده ام پنداري

خورشيد حسين است و زمين كرب و بلاست





پاورقي

[1] خلاصه از مقدمه‏ي ديوان.