بازگشت

اديب فراهاني


اميرالشعرا اديب الممالك محمد صادق بن (حاجي ميرزا) حسين فراهاني، به سال 1277 ه.ق. متولد شد. نسبت او به ميرزا عيسي قائم مقام مي رسد. اديب از كودكي به آموختن علوم و ادبيات فارسي و تزاي و زبانهاي اروپايي اشتغال يافت و هم از خردي به شعر پرداخت. از سال 1316 ه.ق. نويسندگي و اداره ي روزنامه هاي ادب، مجلس، عراق عجم و آفتاب را بر عهده داشت، چندي نيز در سفرهاي خارج و داخل ايران گذراند. وي در انواع شعر مخصوصا قصيده و قطعه استاد بود و سبك استادان قديم را پيروي مي كرد. غالب اشعار او نماينده ي زندگاني اجتماعي و مبارزات سياسي وي است. او در وطنيات، سياسيات، اجتماعيات و آوردن تمثيلات و حكاياتي كه مبتني بر نظرهاي انتقادي و اصلاحي باشد از نخستين گويندگان استاد عهد اخير است. آشنايي اديب با ادب اروپايي موجب ورود بعضي از افكار و مضامين و قصص و كلمات فرنگي در اشعارش شده است و نيز اطلاع او از ادب و لغت و تاريخ عرب و اسلام باعث گرديده كه بسيار بيشتر از معاصران خود كلمات و تركيبات غير ضرور عربي را در سخنان خود به كار برد. او به سال 1336 ه.ق. درگذشت. [1] .



گر سر كنم مصيبتي از شاه كربلا

ترسم شرر به عرش زند آه كربلا



لرزد زمين ز كثرت اندوه اهل بيت

سوزد فلك ز ناله جانكاه كربلا



اي بس شبان تيره كه باليد بر فلك

خاك از فروغ مشتري و ماه كربلا



گر يوسفي فتاد به كنعان درون چاه

صد يوسف است گمشده در چاه كربلا



اي ساربان، به كعبه ي مقصود، محملم

گر مي بري بران شتر از راه كربلا



وي رهنماي قافله، اين كاروان بكش

تا پايه ي سرير شهنشاه كربلا






شايد كه من به كام دل خود، مشام جان

تر سازم از شميم سحرگاه كربلا



آه از دمي كه آتش بيداد، شعله زد

بر آسمان ز خيمه و خرگاه كربلا



گوش كليم طور ولا، از درخت عشق

بشنيد بانگ «اني انا الله» [2] كربلا



پرتو فكند مهر تجلي ز شرق عشق

موساي عقل، خيره شد از نور برق عشق



لبيك اي پدر كه منت يار و ياورم

در ياري تو نايب عباس و اكبرم



مدهوش باده ي خم ميخانه ي غمم

مشتاق ديدن رخ عم و برادم



آب ار نمي رسد به لب لعل نازكم

شير از نمانده در رگ پستان مادرم



در آرزوي ناوك تير سه شعله ام

در حسرت زلال روان بخش كوثرم



خواهم به شاخ سدره نهم آشيان فراز

تا بنگري كه عرش خدا را كبوترم



با دستهاي كوچك خود، جان خسته را

در كف گرفته ام كه به پاي تو بسپرم



شاه شهيد در طرب از اين ترانه شد

او را به بر گرفت و به ميدان روانه شد



آه از حسين و داغ فزون از شماره اش

وان دردها كه كس نتوانست چاره اش



فيادهاي العطش آل و عترتش

تبخالهاي لعل لب شير خواره اش



ان اكبري كه گشت به خون غرقه عارضش

آن اصغري كه ماند تهي گاهواره اش



آن سر كه برفراز ني از كوفه تا به شام

بردند با تبيره و كوس و نقاره اش



آن كودكي كه درگه يغماي خيمه گاه

از گوش برد، دست ستم گوشواره اش



آن بانوي حريم جلالت كه چشم خصم

مي كرد با نگاه حقارت نظاره اش



آن خسته ي عليل كه با بند آهنين

بردند گه پياده و گاهي سواره اش



آن دست بسته طفل يتيمي كه خسته گشت

پاي برهنه از اثر خار و خاره اش



داغي كه كهنه شد به يقين بي اثر شود

اين داغ هر زمان اثرش بيشتر شود





پاورقي

[1] خلاصه از فرهنگ معين.

[2] قصص /30.