بازگشت

انحراف قدرت از مسير تعيين شده


بـراي اثـبـات ايـن مـوضوع كه گروهي از صحابه در دايره نفاق قرار مي گيرند، همين بس كه بدانيم اينان در كاري كه رسول خدا(ص) مقرر داشته بود، ايجاد مانع مي كردند، چنان كه خداي متعال مي فرمايد:

(وَ إِذَا قـِيـلَ لَهـُمْ تـَعـَالَوْا إِلَي مـَا أَنـزَلَ اللّهَُ وَإِلَي الرَّسُولِ رَأَيْتَ الْمُنَافِقِينَ يَصُدُّونَ عَنْكَ صُدُودا) [1] .

و چـون بـه ايـشـان گـفـتـه شـود: (بـه سـوي آنـچـه خـدا نازل كرده و به سوي پيامبر [او] بياييد؛ منافقان را مي بيني كه از تو سخت روي برمي تابند.

واژه (صـَدّ) در آيـه شـريـفـه به معناي رو ي گردانيدن، خودداري ورزيدن و باز داشتن اسـت؛ [2] و انـتـسـاب آن بـه مـنافقان تا هنگامي كه اصرار بر منع داشته از آن خـودداري نـورزند، استمرار دارد. زيرا ايمان تنها به فرمانبرداري مطلق از پيامبر(ص) در هـمـه آنـچـه آورده اسـت و احـسـاس حـرج نـكـردن از آنـچـه مـقـرر داشـتـه اسـت و تـسـليم كـامل نسبت به فرمان آن حضرت است؛ و اين از حقايق بزرگ و روشن قرآني است كه نياز به توضيح ندارد.

حـال چـگـونـه خـواهـد بـود اگـر گـروهـي از صـحـابـه نـه تـنـهـا فـرمـان نازل شده خداوند بر پيامبر(ص) را نپذيرند، بلكه بكوشند كه آن حضرت را از تحقّق آن نـيـز بـاز دارنـد و مـانـع اجـرايـش بشوند؟ به ويژه آن كه اين فرمان درباره يكي از بزرگ ترين و مهم ترين مسائل اسلامي يعني قضيه ولايت و خلافت باشد.

رهـبـران ايـن حـزب در دوران پيش از اسلام ميان قريش گمنام بودند و در پيش آمدهاي مهم و خطرهاي بزرگ، مورد توجّه نبودند.

رهـبـري گـروه قـريش قبل از اسلام با توافق و به طور مسالمت آميز گزينش مي شد، به طوري كه مردان برجسته اي از تيره هاي معيني از قريش، زعامت را در اختيار مي گرفتند و رهـبـران حـزب سـلطـه هيچ جايگاهي در رهبري قريش نداشتند، درست خلاف آنچه تبليغات مـسـموم مدعي بودند كه آنان بزرگوار بودند و خداوند دين خود را با مسلمان شدن ايشان عـزت بـخـشـيـد. حـتي دو تن از بزرگ ترين رهبران اين حزب؛ به تعبير ابي سفيان بن حـرب، كـه در دوره هـاي بـعـد بـا آنـان هـم پيمان شد، از دو قبيله بسيار كم ارزش قريش بودند.

بـنابراين يقين داشتند كه بيرون از اسلام هيچ جايگاهي در رهبري و رياست نخواهند يافت، از ايـن رو بـا تـوجـّه بـه آيـنـده درخـشـانـي كـه از سـوي اهل كتاب و آگاهان به حوادث آينده براي اسلام پيش بيني شده بود، به اميد آن كه پس از رسول خدا(ص) در مسند رهبري قرار گيرند، به اين دين پيوستند.

در چنين شرايطي مصلحت رهبران حزب در اين بود كه همه آنچه را اسلام تشريع كرده است، بجز مواردي كه به موضوع خلافت و شخص خليفه پس از پيامبر(ص) مربوط مي شد، بپذيرند.

وجود آيه هاي شريفه قرآني درباره ولايت و خلافت و شخص خليفه پس از پيامبر(ص) و ايـن كـه خـلافـت نـيز مانند نبوّت امري الهي است و مردم در انتخاب خليفه نقشي ندارند، از دشـواري هـاي عـمـده اي بـود كـه خـود را بـا آن رودررو مـي ديـدنـد. امـا مـشـكـل بزرگ تر آنان وجود احاديث نبوي در اين باره بود. زيرا كه سخنان آن حضرت در ايـن زمينه، از سويي بيان قرآن را روشن مي ساخت و از سوي ديگر، از همان آغاز بر اين مـوضـع مـتـمـركـز بـود كه جانشينان خود را تا برپايي قيامت معرفي كند. آن حضرت از جـانـشـيـنـان خـود بـه نـام يـاد مـي كـرد؛ و تـأكـيـد ايـشـان بـر شـخـص خـليـفـه اول يـعـنـي امـيـرالمـؤمـنـيـن عـلي (ع) جـاي هـيـچ گـونـه تأويل و انكاري را باقي نگذاشته است.

رسول خدا(ص) همزمان با اعلام نبوّت خويش موضوع خلافت و ولايت را نيز مطرح كردند و شخص وليّ و خليفه پس از خود را تعيين فرمودند. اين موضوع در حديث مشهور به (حديث الدار) در (يـوم الانـذار) آمـده اسـت، هـمـان حـديـث مـتـواتري كه هم شيعه و هم سني آن را نقل كرده اند. پيامبر(ص) پس از دعوت خويشاوندانش به اسلام با اشاره به اميرمؤمنان، علي (ع)، فرمود: (اين برادر من و وصي و جانشين من در ميان شماست، پس، از او بشنويد و از او فـرمـان ببريد)؛ و پس از آن نه تنها هيچ سخني از ايشان مبني بر لغو اين نصب الهـي نـقـل نشده است، بلكه با سخنان و بيانات پي در پي، بر اين موضوع كه امامان اهـل بـيـت و در آغـازشـان عـلي (ع) جانشينان وي هستند، تأكيد مي ورزيد. از مهم ترين اين حديث هاي مقدس و شريف موارد زير را مي توان نام برد: حديث ثقلين، حديث سفينه، حديث بـاب حـطـه، حديث نجوم، حديث منزلت، خطبه غدير و بيعت در اين روز و سرانجام وصيت نـامـه اي كـه آن حـضـرت انـدكـي پـيـش از رحـلتشان قصد داشتند كه براي جلوگيري از گمراهي امّت بنويسند.

ايـن بـزرگ ترين مشكلي بود كه رهبري حزب سلطه گر را رنج مي داد، از اين رو ناچار بود كه روياروي رسول خدا(ص) قرار گيرد.

اما اين رويارويي در چه زمينه اي مي توانست باشد؟

بدون ترديد تنها راهي كه در دوران رسول خدا(ص) پيش روي آنان قرار داشت، اين بود كـه در هر فرصتي عصمت پيامبر(ص) را به طور پنهان و آشكارا مورد ترديد قرار دهند و از انـتـشـار سخنان آن حضرت به ويژه آنچه به موضوع ولايت و خلافت مربوط مي شد جلوگيري كنند.

اين حزب اين مسأله را مطرح كرد كه (پيامبر انساني است كه در خشنودي و خشم سخن مي گـويـد)، ايـن سـخـنـي بود كه رهبران اين حزب بر سر زبان ها انداختند؛ و بر خواننده آگـاه و دانـا روشـن اسـت كـه مـفـهـومـش ايـن اسـت كـه رسول خدا(ص) در حال خشنودي كساني را بيش از آنچه شايسته اند مي ستايد و به آنان منزلتي بزرگ تر از استحقاقشان مي بخشد! همان طور كه كساني را در حالت خشم بيش از انـدازه نـكـوهـش مي كند. بنابراين در حالت خشنودي و خشم، از سر هواي نفس سخن مي گويد نه بر اساس آنچه بر او وحي شده است! ـ پناه بر خدا ـ.

از جمله اسناد كاشف از اين تبليغِ ترديدبرانگيز روايتي است كه از عبدالله بن عمرو بن عـاص نـقل شده است، وي مي گويد: (من به قصد نگهداري، هر چه را كه از پيامبر(ص) مـي شنيدم مي نوشتم، ولي قريش مرا از اين كار باز داشتند(!) و گفتند: آيا هر چه را كه از پـيـامـبـر(ص) مـي شـنـوي مـي نـويـسـي؟ حال آن كه پيامبر انساني است كه در حالت خـشـنـودي و خـشـم سـخـن مـي گـويـد. مـن از نـوشـتـن خـودداري ورزيـدم و مـوضـوع را بـه رسول خدا(ص) يادآور شدم. آن حضرت با اشاره به دهان مباركشان فرمودند: (بنويس، زيـرا بـه خـدايـي كـه جـانـم در دسـت اوسـت سـوگـنـد، جـز حـق چـيـزي از آن بـيرون نمي آيد.) [3] .

مـقـصـود رهـبـري ايـن حـزب از ايـن تـبـليـغ هـاي تـرديدبرانگيز، ايجاد مانع بر سر راه پـيـامبر(ص) بود. رهبري ياد شده با جعل شعار (نبوّت و خلافت در بني هاشم جمع نمي شود) با بسياري از دشمنان اسلام و نيز آن دسته از تيره هاي قريش كه با اكراه و علي رغـم مـيـل شـان بـه اسـلام درآمده بودند و هنوز هم غرور جاهليت را در سر داشتند، هم پيمان گرديد.

دليـل ايـن كـه مـانع تراشي ها و تبليغاتِ شك برانگيز، پرداخته رهبري اين حزب است، اين بود كه پس از رحلت رسول خدا(ص) اين رهبري طي سه دوره خلافت خود توانست بر گـرد سـخـنـان آن حـضرت، حصاري آهنين بكشد و به هيچ كس اجازه دست يافتن به آنها را ندهند، عايشه گفته است: خليفه اول در نخستين گام همه احاديثي را كه خودش نوشته بود جـمـع كـرد و آتـش زد آن گـاه مـردم را گـرد آورد و گـفـت: شـمـا احـاديـثـي را از رسـول خدا(ص) نقل مي كنيد كه درباره آنها اختلاف داريد؛ و اختلاف ميان مردم پس از شما بـسـيـار شـديـدتـر خـواهـد بـود. بـنـابـرايـن از رسـول خـدا(ص) چـيـزي نقل نكنيد، و هر كس از شما [از سخنان ايشان] پرسيد بگوييد: ميان ما و شما كتاب خداوند است. [4] .

از ديـگـر مـقررات خليفه دوم اين بود كه از مردم خواست همه احاديثي را كه پيش خود دارند نزد او بياورند؛ و چون آوردند، دستور داد همه را آتش زدند. [5] او همچنين دستور داد كه تا او زنده است همه راويان حديث بايد در مدينه سكونت داشته باشند. [6] بـه سـربـازانـش نـيـز فـرمـان داد كـه از پـيـامـبـر(ص) چـيـزي نقل نكنند. [7] .

خليفه سوم نيز با صدور فرماني نقل هر حديثي را كه در روزگار ابوبكر و عمر شنيده نشده بود ممنوع ساخت. [8] .

هـدف نـهـايـي از هـمـه اين سنگ اندازي و بازدارندگي ها اين بود كه سخنان پيامبر(ص) دربـاره ولايـت و جـانـشـيـنـي و شـخـص خـليـفـه پـس از ايـشـان و مـوقـعـيـّت مـمـتـاز اهـل بـيـت در دوران زنـدگـي و پـس از رحـلت وي در عـمـل بـاطـل و بـي اثر گردد. رهبران اين حزب ناچار بودند كه بر هدف اصلي و واقعي خود با ابزار و روش هاي گوناگون سرپوش بنهند. مانند دستاويز قرار دادن ترس از اخـتـلاف مـيـان مـردم و امـثـال آن كه اگر با دليل و برهان محك زده شود از خانه عنكبوت هم سست تر است.

پـس از گـذشـت روزگاري پرالتهاب معاوية بن ابي سفيان ـ وارث و امتداد طبيعي رهبري ايـن حـزب ـ بـر مـسـنـد خـلافـت تكيه زد. او با كمال جرأت و جسارت از هدف واقعي منع و بـازدارنـدگـي هـاي گـسـتـاخـانـه خـود پـرده بـرداشـت و در سـال عـجـفـاء (لاغـر) مـوسـوم به (عام الجماعة) با صدور بخشنامه اي با صراحت اعلام كـرد: (هـر كـس چـيـزي در فـضـايـل ابـوتـراب و اهـل بـيـت او نقل كند، از پناه حكومت بيرون است). [9] .

رهبري حزب سلطه گر در ممانعت مردم از سخنان پيامبر(ص) جرأت و جسارت را به اوج رساند و هنگامي كه آن حضرت قصد داشت در واپسين لحظه هاي زندگي وصيتي بنويسد كـه مـردم را از گـمـراهـي و اخـتـلاف بـرهـانـد، [10] جلوگيري كردند. در جسارت ديـگـري كـه بـالاتـر از آن تـصـور نـمـي تـوان كرد، حضرت را به هذيان گويي متهم ساختند و آشكارا شعار (حَسْبُنا كِتابُ اللّهِ) (كتاب خداوند ما را بس است) را در برابر ايشان علم كردند. به طوري كه حاضران غير حزبي غافلگير و سخت حيرت زده شدند و بـا آن جـريـان بـه منازعه و مخالفت برخاستند. اما اعوان و انصار اين حزب در ظاهر بيش تـر بـودنـد و بـا كـمال قدرت همان سخن عمر را تكرار كردند! تا آن جا كه اجازه ندادند پيامبر(ص) آخرين وصايايشان را بنويسند؛ و به تعبير ابن عباس، اين مصيبتي بود كه بالاتر از آن قابل تصور نيست!

خـليـفـه دوم در گـفـت و گـويـي بـا عبدالله بن عباس اعتراف مي كند كه از نظر او گفتار پـيامبر حجيّت ندارد و هيچ عذري را پذيرفتني نمي سازد و اين كه پيامبر(ص) در آخرين لحظات تصميم داشت تا علي را صريحا معرفي كند. همچنين خليفه دوم خود را سخن گوي رسمي قريش و بيان كننده احساسات ايشان و نيز نماينده آنان در مخالفت با پيامبر(ص) مـي دانـسـت هـمـه ايـن مـوارد در آغـاز خـلافـتـش و در گـفـت و گـويـي بـا ابن عباس كه سؤال هايي درباره علي (ع) مي كند، مطرح شد. عمر گفت: اي عبدالله، كفاره بر تو باشد اگر از من پنهان كني [بگو] آيا در دل او [علي] ميلي به خلافت باقي ماند؟ گفتم: بلي. گفت: آيا مي پندارد كه او تعيين شده از سوي پيامبر خدا(ص) است؟ گفتم آري؛ بالاتر ايـن، كـه مـن از پـدرم دربـاره ادعـاي عـلي (ع) پـرسـيـدم و او تـأييدش كرد. عمر گفت: رسـول خـدا(ص) گـفـتـه هـايـي داشـت كـه هـيـچ دليـلي را ثـابـت نمي كند و هيچ عذري را پـذيـرفـتـنـي نـمـي سازد. او گاهي در كارهايش توقف مي كرد و منتظر مي ماند... در وقت بـيـمـاري قـصـد داشت كه صريحا به نام او [علي] اشاره كند ولي من از روي دلسوزي و حـفـظ اسـلام از آن جـلوگـيـري كـردم. نـه، بـه خداي اين قرآن سوگند كه قريش بر آن تـوافـق نـمـي كـنـد؛ و اگـر او زمـام امـور را به دست گيرد، همه عرب شورش خواهد كرد. رسول خدا(ص) نيز دانست كه من از قصدش آگاهم و از [نوشتن] خودداري كرد؛ و خداوند از انجام كاري جز آنچه مقدر كرده است ابا دارد. [11] .

براي بسياري از مورخان و انديشمندان اسلامي كه از بند قداست خيالي و ساخته تبليغات سـوء امـوي بـراي بـرخـي صـحـابـه رهـيده اند، دشوار است كه اين حقيقت را بپذيرند كه اسـلام رهـبـران اين حزب به طمع آينده اسلام و اميد رسيدن به منصب هاي حكومتي در دوران پـيـامـبـر(ص) و پـس از ايـشـان بـوده و نـه از سـر اعـتـقـاد كـامـل بـه حـقـايـق ديـن. آنـان بـر ايـن بـاورنـد كـه رهـبـري ايـن حـزب بـا ايـمـان كامل به اسلام درآمد ولي نتوانست كه از روحيه حب شهرت، جاه طلبي و مقام پرستي، كه در كـردار و رفـتـارش فـراوان ديـده مي شود خود را برهاند. اين روحيه ناشي از بيماري دل اسـت كـه گـرچـه بـر بـسياري از مؤمنان عارض ‍مي شود ولي آنان را از دايره ايمان بيرون نمي برد. اين انديشمند براي تأييد نظريه اش عنوان مي كند كه در بسياري از خـطـاب هـاي قـرآني منافقان و افراد بيماردل در يك رديف آمده اند. ولي تمايز ميان اين دو گـروه در مـقـام تـعـريـف كـامـلا روشـن اسـت، بـه ايـن مـعـنـا كـه هـر مـنـافـقـي بيماردل هست، اما هر بيماردلي منافق نيست. [12] .

ايـن نـظـريـه هـنـگـامـي درسـت اسـت كـه صـحـابـي اي بـا ايـمـان كـامـل بـه اسـلام درآمـده و بـيـمـاري دل او نـيـز نـاشـي از چـنـد شـهـوت نـفـسـانـي مثل مقام پرستي زن بارگي يا مال دوستي باشد؛ و هرگاه كه فرصتي براي ارضاء و اشـبـاع اين شهوت ها پيش آيد آن را مغتنم بشمرد و به لذت خود برسد. اما پس از آن زير تأثير ايمانش، دوباره به اسلام روي آورد و به انجام فرايض الهي بپردازد، يا دست كـم از قـرار گـرفـتـن اسـلام در راه روشـني، كه خدا و پيامبرش ‍خواسته اند جلوگيري نكند.

امـا همين صحابي كه با وجود اعتراف هاي مكرر به خطا، جهالت و ناآشنايي خود با فقه اسـلامـي، تـا واپـسـين لحظه هاي زندگي، در قضيه جانشيني بر همان شيوه اي كه خود پيش ‍گرفته و نه آنچه خدا و پيامبر خواسته اند، اصرار ورزد، نه تنها در شمار افراد بيماردل قرار مي گيرد [كه منافق نيز هست]. علت اصلي چيز ديگري است و از نوع شهوت هاي نفساني كه با رسيدن به كام دل، فرو مي نشيند نيست؛ بلكه اعتقادي است پنهاني و نـقـشـه اي از پـيـش طـرح شـده كـه بـر نـافـرمـانـي عـمـومـي خـدا و رسول او سرشته شده است. همان چيزي كه اين صحابي تا دم مرگ بر اجراي آن اصرار داشت.

ابـن اثـير گويد: ابوبكر، عثمان بن عفان را احضار و با او خلوت كرد تا فرمان عمر را بـنـويـسـد، آن گـاه گـفـت: (بنويس بسم الله الرحمن الرحيم، اين عهد نامه ابوبكر بن ابي قحافه به مسلمانان است، اما بعد)، در اين هنگام از هوش رفت؛ و عثمان نوشت: (اما بـعـد، مـن عـمـر بـن خطاب را به خلافت بر شما گماردم و از خيرخواهي براي شما دريغ نـكـردم.) آن گـاه ابـوبـكـر بـه هـوش آمـد و گـفت: برايم بخوان؛ عثمان خواند. در اين حـال ابوبكر تكبير سرداد و گفت: گمان مي كنم، از اين كه من در اين بيهوشي بميرم و مـردم دچـار اخـتـلاف شـونـد تـرسـيـده اي، گـفـت: آري. گـفـت: خـداونـد از سوي اسلام و اهل اسلام به تو پاداش خير بدهد. [13] .

سـبـحان الله! روزي كه پيامبر(ص) قصد داشت آخرين وصيتش را به امّت بنويسد تا از گـمـراهـي و اخـتـلافـشـان جـلوگـيـري كـنـد، ايـن احـتـيـاط و بـيـم از اخـتلاف كجا بود؟ آيا عقل مي پذيرد كه رهبران اين حزب براي وضع امّت اسلامي از پيامبر(ص) هم دلسوزتر بوده اند؟!

عـمـر بـن خـطـاب آرزو مـي كرد كه اي كاش ابوعبيده بن جراح ـ شخص سوم رهبري حزب ـ زنـده مـي بـود تـا او را خليفه مي گردانيد. [14] او همچنين آرزو مي كرد، اي كاش خـالد بـن وليـد، كـه در دوران سـختي آنان را ياري داده زنده مي بود تا او را به خلافت بـرمـي گـزيـد؛ [15] و نـيـز آرزو مـي كـرد كه اي كاش سالم، غلام ابوحذيفه ـ چهارمين شخصيّت رهبري حزب ـ زنده بود تا او را خليفه مي گردانيد. [16] .

نـاگـفته نماند كه خلافت (سالم) با مبناي اين حزب كه (خلافت تنها از آن قريش است) سـازگاري ندارد؛ و اين اصلي بود كه رهبري اين حزب در روز سقيفه عليه انصار علم كـرد. عـمـر هـمـچـنـيـن آرزو مـي كـرد كـه اي كـاش مـعـاذ بـن جبل زنده بود تا او را خليفه مي ساخت؛ در حالي كه معاذ از انصار است!

گـذشـتـه از ايـن، تـوجـّه بـه ماهيت شوراي ابتكاري عمر ـ كه به زودي درباره اش سخن خـواهـيـم گـفـت ـ مـا را بـه ايـن نـكـته رهنمون مي شود كه تعيين عثمان از سوي خليفه دوم، بـرپايه يك سناريوي ويژه بود. علاوه بر آن، وي زمينه هاي حكومت پادشاهي امويان را فراهم ساخت. به اين ترتيب كه دست معاويه را در شام باز گذاشت تا هر طور كه دوست داشـت و مـي خواست رفتار كند؛ و آن خليفه قاطع در مدينه به خاطر جوان قريش و كسراي عرب [معاويه] به عمد از شام چشم پوشيد!

بـر طـبـق آنـچـه گـذشـت، جـاي هـيچ شكي باقي نمي ماند كه شماري از صحابه بسيار اصـرار داشـتـنـد در راه اجـراي فـرمـان هـاي الهـي مـربـوط بـه تـعـيـين جانشين به وسيله پـيامبر(ص) و شخص خليفه پس از وي، تا آن جا كه مي توانند مانع تراشي كنند و اين رويه را تا دم مرگ ادامه دادند.

حزب سلطه در ميان شاخه هاي گوناگون جريان نفاق، بيش ترين تأثير را بر اسلام و مـسـلمـانـان داشـتـه است؛ زيرا شاهراه انحراف را كه راه هاي فرعي از آن منشعب مي شود گـشـود، و هنوز هم اسلام و مسلمانان گرفتار بدبختي و بيچارگي ناشي از عملكرد اين حزب هستند. رهبري اين حزب بار گناه اين بدبختي ها و همه جناياتي را كه از روز سقيفه تا قيامت به بار آمده و خواهد آمد بر دوش دارد. [17] .


پاورقي

[1] نساء (4)، آيه 61.

[2] ر. ک. مفردات راغب اصفهاني.

[3] سـنـن أبـي داود، ج 2، ص 286 (بـاب في کتاب العلم)؛ مسند احمد: ج 2، ص 162.

[4] تـذکـرة الحـفـاظ، ذهـبـي، ج 1، ص 5؛ کـنـز العمال، ج 10، ص 285 / شماره 29460.

[5] تذکرة الحفاظ، ج 1، ص 2ـ3.

[6] مستدرک حاکم، ج 1، ص 110.

[7] تذکرة الحفاظ، ج 1، ص 7.

[8] مـسـنـد احـمد بن حنبل، ج 1، ص 65؛ همچنين ذهبي در تذکرة الحفاظ (ج 1، ص 7) نـقـل مي کند که معاويه مي گفت: (به سراغ حديث هاي روزگار عمر برويد، زيرا که او مردم را از نقل احاديث پيامبر(ص) مي ترساند.)

[9] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 11، ص 15.

[10] اين تعبير است که خود رسول خدا(ص) درباره آن وصيت به کار برده است؛ و ايـن تـعـبـيـر در روايـاتي که حافظان اهل تسنن درباره مصيبت روز پنج شنبه [روز وفات پيامبر(ص)] نقل کرده اند آمده است.

[11] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 12، ص 97.

[12] چنان که از کتاب (معالم الفتن) نوشته سعيد ايوب دانسته مي شود؛ ج 1، ص 57 ـ 66، مجمع احياء الثقافة الاسلاميه.

[13] الکـامـل فـي التـاريـخ ج 2، ص 425 و طـبـري نـيـز در تـاريخ خود آورده با اندکي تفاوت، ج 2، 618 ـ 619.

[14] تاريخ الطبري، ج 3، ص 292.

[15] الامامة والسياسة، ج 1، ص 27.

[16] تاريخ الطبري، ج 3، ص 292.

[17] با کاروان حسيني، از مدينه تا مدينه، ص 34 ـ 50.