بازگشت

تصاحب قدرت سياسي


2/1 ـ رسـيـدن بـه رهـبـري و حـكومت و سلطه بر جامعه، به منظور اشباع غريزه سلطه جـويـي. عـلامـه طـبـاطـبـائي در اين باره مي گويد: در ميان جوامع مردان بسياري ديده مي شـونـد كـه بـه دنبال هر دعوتگري راه مي افتند و بر گرد هر فريادي تجمع مي كنند. بـدون آن كـه از نـيـروهـاي مخالف هر چند توانا باشند پروا كنند. اينان با اصرار تمام زندگي خود را به خطر مي اندازند، به اين اميد كه روزي هدفشان را به اجرا درآورند و بر مردم حكومت كنند و اداره امور را به تنهايي در دست گيرند و در زمين از ديگران برتر بـاشـنـد...) [1] ايـن دسـتـه از منافقان نيز براي مصالح اسلام تا جايي كه در راستاي هدف هاي مطلوب خودشان باشد تلاش مي كنند. علامه طباطبائي مي گويد: (پي آمـد چـنـيـن نفاقي جز دگرگون كردن اوضاع و كمين كردن عليه اسلام و مسلمانان و فاسد كردن جامعه ديني نيست. حتي چنين منافقاني، تا آن جا كه بتوانند جامعه را تقويت مي كنند و مال و مقامشان را در راه آن فدا مي سازند، به اين منظور كه اوضاع جامعه به سامان آيد و بـراي بـهـره بـرداري خـودشـان آمـاده شـود و آسـيـاب امـور مـسـلمانان در راستاي منافع شخصي آنان به گردش درآيد. آري اين گونه منافقان هرگاه متوجّه شوند كه چيزي امنيت و اقتدار آنان را به خطر مي اندازد، با آن به مخالفت بر مي خيزند و كارشكني مي كنند تا اين كه امور را به مجراي هدف هاي فاسد خودشان باز گردانند.) [2] .

تدبّر كافي در تاريخ صدر اسلام، به ويژه سيره شريف نبوي بر پيشاني بسياري از صـحـابـه مـهـر ايـن اتـهـام را مـي زنـد كـه اسـلامي طمع ورزانه داشته اند نه ايماني خـالصانه! زيرا تحليل وقايع و رويدادهاي اين دوره به روشني نشان مي دهد كه رفتار و موضع گيري هاي اين دسته از صحابه، مصداق بارز رفتار منافقان است.

2/2 ـ دسـت يـافـتن به جايگاه معنوي در دل حكمرانان يا مسلمانان به منظور (تخريب از داخـل)؛ و مـصـداق آن كـسـانـي هـسـتـنـد كـه اهـل كتاب در صفوف جامعه اسلامي وارد كردند. مثل (كعب الاحبار) يهودي و (تميم داري) مسيحي.

2/3 ـ رسـيـدن بـه اهـدافـي كـم اهـميت تر، مثل غنايم، رشد و توسعه منافع شخصي در پـرتـو مـصـالح اسـلامـي يـا حـمـايـت از قـومـيـت و امثال آن. مصاديق اين نوع طمع ورزان، سودپرستاني هستند كه شمار آنان نيز فراوان است.

عـلاوه بـر ايـن ها كساني بودند كه در آغاز به اسلام ايمان آوردند، اما در ادامه راه پس از روبـه رو شـدن بـا دشـواري هـاي فـراوان و ديـدن صـدمـه هـاي بـزرگ و يـا امـثـال شـبـهـه هـاي گـمـراه كـنـنـده اي كـه در نـبـوّت رسـول خـدا(ص) ايـجـاد تـرديـد مي كرد، از دين برگشتند، اما بي ديني شان را از روي تـرس يـا از سـر طـمـع پنهان كردند. اينان تا هنگامي كه كفر و ارتدادشان را پنهان مي داشتند منافق به شمار مي آمدند.

وقـوع چـنـيـن حـالتـي هـم در مـكـّه مـكـرّمـه و پـيـش از هجرت به مدينه و هم پس از هجرت و برپايي دولت اسلامي در مدينه منّوره و پيرامون آن امكان داشته است.

از آنـچـه گذشت به روشني درمي يابيم كه جريان نفاق با ورود پيامبر اكرم (ص) به مـديـنـه مـنّوره آغاز نشد، بلكه از همان آغاز ظهور اسلام در مكّه مكرّمه در صف جامعه اسلامي نـفـوذ كـرد؛ و پـس از ورود پـيـامـبـر اكـرم (ص) بـه مـديـنـه و تشكيل دولت اسلامي به صورت يك پديده خطرناك اجتماعي ظاهر شد.

تـا ايـن جـا دربـاره آغـاز پـيـدايش جريان نفاق سخن گفتيم؛ و درباره زمان تداوم آن، يك نظريه مشهور مدعي است كه جريان نفاق تنها تا نزديكي وفات پيامبر(ص) ادامه يافت. اما اين ديدگاه به طور كامل خطا است و واقعيّت هاي تاريخي آن را مردود مي شمارد.

در اين زمينه شايسته است دو موضع را از هم تفكيك كرد:

1ـ از تـلاش هـاي مـنـافـقـان در مـقـابـله بـا مـؤمـنـان خـبـري نـمي رسيد و آنها توطئه ها و رفتارهاي مخالفت آميزشان را به طور پنهاني انجام مي دادند.

2ـ جـريـان نـفـاق در عـمـل بـه پـايـان رسيد و حضورش در صحنه هاي سياسي و اجتماعي زوال يافت.

آري بـلافـاصـله پـس از رحـلت پيامبر(ص) و تشكيل سقيفه و انتشار نتايج آن، ديگر آن رفـتـاري كـه مـنـافـقـان در دوران پـيـامـبر(ص) داشتند، به چشم نمي خورد؛ و اين جريان بزرگ و خطرناك اجتماعي، يكباره پنهان گرديد. به راستي چه شد، جرياني كه روزي از چـنـان نـيـرويـي بـرخـوردار بـود كه پيش از جنگ احد سيصد تن از سپاه نهصد يا هزار نـفري اسلام را از ورود به ميدان نبرد باز داشت؛ و در ديگر رويدادها نيز مواضع زشت و ذلت بـارش را اعـلام مـي كـرد و تـا واپـسـيـن روزهـاي زندگاني پيامبر(ص) مكرورزي و دسـيـسـه چـيـنـي مـي كـرد، يـكـبـاره پـنـهـان گـرديـد؟ دليل اين كه پنهان شدند چه بود؟ و چرا ديگر از آنها خبري نمي رسيد؟

در اين جا سه احتمال وجود دارد:

نـخـسـت ايـن كـه بـگـويـيـم هـمـه افـراد يـا رهـبـران و اعـضـاي فـعـال آن پـيـش از رحـلت پـيامبر(ص) نابود يا يكجا كشته شدند. مفهوم چنين احتمالي اين اسـت كـه بگوييم اين جريان به طور كامل از ميان رفت يا اين كه رحلت پيامبر(ص) موجب فلج شدن كامل آن گرديد. ولي تاريخ سيره نبوي چنين احتمالي را تأييد نمي كند و به طور كامل آن را مردود مي شمارد.

دوم ايـن كـه بـگـوييم بلافاصله پس از رحلت پيامبر(ص) و بر اثر اين مصيبت جانكاه، مـنـافـقـان به شدّت تكان خوردند و به خود آمدند و چنان متأثر شدند كه يكباره به خدا روي آوردنـد و توبه كردند و همگي خالصانه ايمان آوردند؛ و به اين ترتيب اسلامشان نـيـكـو گـرديـد. ولي تـاريـخ حـوادث پـس از درگـذشـت پـيـامـبـر(ص)، ايـن احتمال را نيز به طور كامل مردود مي شمارد.

احتمال سوم اين است كه بگوييم پس از رحلت پيامبر(ص)، جريان نفاق، زمام امور را خود بـه دسـت گـرفت، يا اين كه دست كم با اولياي حكومت، به طور پنهاني به اين تفاهم رسـيد كه مخالفت نورزد و آشوب و ناامني ايجاد نكند، با اين شرط كه آنچه موجب تأمين امـنيت آنان مي شود نيز پذيرفته شود. يا اين كه پس از درگذشت پيامبر خدا(ص) و پس از تـشـكـيـل سقيفه جريان اسلام و جريان نفاق در يك مجرا و راستا قرار گرفتند و بدون عـهـد و پـيـمـان و بـه صـورت خـودجـوش بـه صلح رسيدند و به اين ترتيب برخورد و تعارض و مخالفت از ميانشان رخت بربست!

بـي تـرديـد انـديشه ورزي و ژرف نگري لازم در رويدادهاي پايان دوران پيامبر(ص) و آشوب هايي كه بلافاصله پس از رحلت ايشان برپا شد، ما را به اين مطلب رهنمون مي گـردد كـه آنـچـه روي داد از چـارچـوب احـتمال سوم بيرون نيست. البته به شرط آن كه بـررسـي كـنـنـده اين حوادث و كسي كه آنها را مورد ژرف انديشي قرار مي دهد، از سلطه قداست دروغيني كه تبليغات گمراه كننده امويان، پيش از مرگ صحابه مشهور، برايشان، ابداع كرده است بيرون باشد.


پاورقي

[1] تفسير الميزان، ج 19، ص 289.

[2] همان.