بازگشت

حضرت ام البنين


مشهور و معروف ميان محققان و ارباب مقاتل چنين است كه مي گويند: حضرت ام البنين، مادر حضرت ابوالفضل العباس و سه برادر ديگرش، تا بعد از واقعه ي عاشورا زنده، و در مدينه بود كه جريان گريه هاي او در بقيع و اشعار جانگدازش در مقتلهاي بسياري نوشته شده و ميان مداحان اهل بيت متداول و مرسوم است. اما سيد عبد الرزاق مقرم در آخر كتابي كه در مقتل امام حسين عليه السلام نوشته است، بشدت در اين مورد تشكيك و ترديد مي كند و دلايل چندي اقامه مي كند كه اين موضوع صحت ندارد. [1] خلاصه و فشرده ي دلايلي كه مرحوم مقرم در رد اين خبر معروف و اشعار مشهور مي آورد، چنين است:

1- اين خبر را فقط ابوالفرج اصفهاني، كه از نسل بني اميه و مرواني نسب بود، در كتابش مقاتل الطالبيين آورده است [2] و ديگران از كتاب وي گرفته اند.

2- از زن اميرالمؤمنين عليه السلام يعني ام البنين بسيار بعيد است كه برود در بقيع چنان ناله و گريه سردهد كه مردمان به صدايش جمع شوند؛ تا آنجا كه مروان به حكم با آن خباثت و عداوت شديد كه نسبت به علي عليه السلام و اولاد علي داشت، در ميان مردم به بقيع بيايد و با آنها گريه و زاري كند.

اگر گفته شود كه پيش از ام البنين، حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله به بقيع مي آمد و در فراق پدر و در بي وفايي امت پدرش ناله ها سر مي داد، در جواب مي گوييم كه كسي ننوشته است كه مردمان براي ناله ي زهرا عليهاالسلام در بقيع گرد هم مي آمدند؛ بلكه نوشته اند كه مولا علي عليه السلام در بقيع اتاق يا خانه اي را ساخته بود كه در تاريخ به اسم «بيت الاحزان» يا «مسجد بيت الاحزان» شناخته شده است و حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام در داخل آن با خدا راز و نياز مي كرد و مي گريست.

3- داستاني كه ابوالفرج مرواني ساخته است، با آن داستان ديگري كه يك صفحه پيش از اين ساخته و نوشته است، كاملا در تناقض آشكار است؛ در آنجا مي نويسد:

عباس بن علي بزرگترين فرزند ام البنين بود و پس از سه برادر خود به شهادت


رسيد؛ زيرا وي داراي فرزند بود و از اين رو آنان را پيش انداخت تا وارث آنها گردد [!] و خود نيز پس از آنها به ميدان رفت تا هر چه را به ارث برده و به فرزندانش ارث دهد. و ارث همگي آنها به عبيد الله، فرزند عباس بن علي عليه السلام رسيد. عمر بن علي، عموي عبيد الله با او درباره ي ارث نزاع كرد و بالاخره عبيد الله چيزي به او واگذار كرد و ميان آنها اصلاح شد [!] [3] .

چنان كه بوضوح پيداست، اين سخن سخيف و ساختگي، با آن داستان ساختگي كه درباره ي ناله هاي خيالي ام البين و حضور مروان بن حكم در عزاداري شهداي كربلا كه بعد مي نويسد، در تناقض آشكار است؛ چرا كه اگر ام البنين مادر شهدا (حضرت عباس و برادرانش) زنده بود، عبيدالله فرزند ابوالفضل عليه السلام هرگز نمي توانست ارث همه ي آنها را (پدر و عموهاي شهيدش كه فرزند نداشتند) به تنهايي ببرد. زيرا كه اگر كسي بميرد يا شهيد شود در حالي كه فرزند و زن هم نداشته باشد و پدرش نيز در حال حيات نباشد، همه ي ارث فقط به مادر مي رسد. حال با فرض اينكه مادر شهيدان (حضرت ام البنين عليهاالسلام) زنده باشد و برادران شهيد، زن و فرزند هم نداشته باشند، همه ارث به مادرش حضرت ام البنين مي رسد و هيچ چيزي به برادر زاده ي شهيدان يعني عبيدالله فرزند ابوالفضل عليه السلام نمي رسد.

استاد علي اكبر غفاري، مصحح مقاتل الطالبيين، پس از ترجمه ي افسانه ي ساختگي ارث و اين تحريف توهين آميز ابوالفرج در حق قمر منير بني هاشم عليه السلام، مي نويسد:

اين نظر مؤلف است و بسيار خنك بلكه خلاف انصاف است. و هرگز چنين شخصيتي مثل عباس بن علي، در چنين موقع حساسي نظر به اين امور پست دنيوي نخواهد داشت و سرباز فداكاري چون او معقول نيست، چنين فكر ناپسندي در آن هنگام در مخيله اش خطور كند. [4] .

اما از آنجا كه گفته اند: «كافر همه را به كيش خود پندارد»، «ابوالفرج هم در اينجا قياس به نفس كرده است؛ ولي هيهات، چه نسبت خاك را با عالم پاك.

4- غرض ابوالفرج از ساخت اين داستان اين بوده است كه نياي خودش، مروان بن حكم اموي، را رقيق القلب و رئوف و نازك دل نشان دهد. اما كينه توزيهاي فراوان مروان در مورد ائمه پرده از روي اين تحريف برمي دارد. براي نمونه كافي است به اين نكته ي تاريخي، در مورد شهادت امام حسين عليه السلام، نگريسته شود. مي نويسند هنگامي كه مروان سر بريده ي امام حسين عليه السلام را ديد، شعر زير را خواند:




يا حبذا بردك في اليدين

و لونك الاحمر في الخدين



كانه بات بعسجدين

شفيت نفسي من دم الحسين [5] .



و بعيد نيست كه ابوالفرج مرواني، اين افسانه را براي زدودن ننگ همين شعر از دامان نخستين خليفه از آل مروان، ساخته باشد.



پاورقي

[1] مقتل الحسين (ع) صص 340 - 336.

[2] مقاتل الطالبيين، صص 82 - 81.

[3] مقاتل الطالبيين، ص 81.

[4] همان، ص 81، پاورقي.

[5] مقتل الحسين (ع) للمقرم، ص 339.