بازگشت

افسانه ي شيرين خانم


نويسنده ي روضة الشهداء داستاني بافته است كه بيشتر به رؤيا مي ماند تا روايت. و انصاف را كه نشانگر ذهن خيال پرداز و توانايي نيروي تخيل ملا كاشفي است و حاكي از مهارت زياد وي در داستان پردازي است. كاشفي داستانش را چنين آغاز مي كند:

در حوالي حلب كوهي بود و بر بالاي آن كوه، دهي آبادان با حصار مستحكم، و آن را معموره گفتندي و گويند حالا نيز معمور است و در آنجا كوتوالي [1] بود نام او عزيز بن هارون. و اهل آن حصار با مهتر ايشان همه يهودي بودند و حرير مي بافتند و جامه هاي ايشان در حجاز و عراق و شام به نازكي مشهور بود. [اسراي كربلا] چون به آنجا رسيدند، در آن پاي كوه كه آب و علف بسيار داشت، فرود آمدند. چون شب درآمد در خدمت شهربانو، كنيزكي بود به غايت زيباروي و او را شيرين گفتندي؛ در لطافت شيرين زمان بود و در ملاحت ليلي دروان:



دو شكر چون عقيق آب داده

دو گيسو چون كمند تاب داده



پيش شهربانو آمد و آغاز گريستن كرد و سبب گريه ي او آن بود كه: شهربانو را در آن روز كه به مدينه آوردند، صد كنيزك با او بود. آن شب كه به شرف زفاف امام حسين عليه السلام مشرف شد، پنجاه كنيزك را آزاد كرد و چون حضرت امام زين العابدين عليه السلام متولد شد، چهل كنيزك ديگر را خط آزادي داده، با وي ده كنيزك ماند. در ميانه ي ايشان شيرين به حسن يكتا و به جمال بي همتا بود. روزي شيرين به خانه درآمد و شهربانو با امام حسين عليه السلام نشسته بود. آن حضرت در شيرين نگريست و به مطايبه گفت: اي شهربانو، شيرين عجب روي برافروخته اي دارد، شهربانو گمان برد كه امام حسين عليه السلام را ميلي به وي پديد آمده، گفت: يابن رسول الله او را به تو بخشيدم. حضرت امام دريافت كه او چه گمان برده است، في الحال گفت: من هم او را آزاد كردم. شهربانو برجست و سر عيبه ي [2] جامه ي خود بگشاد و خلعتي نفيس و قيمتي در شيرين پوشانيد. امام حسين عليه السلام فرمود كه تو چندين كنيزك آزاد كردي و هيچ كدام را مثل اين جامه نپوشانيدي. شهربانو گفت: اي سيد! آنها آزاد كرده ي من بودند و شيرين آزاد كرده ي تو، پس بايد ميان ايشان فرقي باشد. امام حسين عليه السلام او را دعا گفت.


شيرين همچنان در ملازمت شهربانو بود تا در اين شب كه در پاي كوه منزل گرفتند. شيرين در حال شهربانو نگريست كه جامه ي فراخور حال خود نپوشيده بود، به يادش آمد از آن جامه ي مرصع كه در نظر امام حسين عليه السلام به او پوشانيده بود؛ گريه بر وي غلبه كرد و از شهربانو اجازت طلبيد كه به آن قريه رود و غرضش آنكه اندك پيرايه اي كه با وي مانده بود، بفروشد و از بهاي آن جامه هايي كه در آنجا مي بافتند، بخرد و براي شهربانو بياورد. اما چون شيرين دستوري خواست، شهربانو گفت: تو آزادي و كسي تو را نگه نمي دارد و به اسيري نمي گيرد، هر جا كه دلت مي خواهد برو!

شيرين برخاست و به كوه بالا رفته، بر در حصار آمد. در بسته بود و پاسي از شب گذشته بود. در را فروكوفت. عزيز بن هارون واقعه اي ديده بود و در پس حصار آمده، انتظار مي برد. آواز داد كه اي كوبنده ي در، شيرين تويي؟ گفت: آري. در حال در بگشاد و بر وي سلام كرد و او را به سراي خود برده، به تعظيم تمام بنشاند. شيرين از عزيز پرسيد كه نام مرا چگونه دانستي؟ گفت: اول شب به خواب شدم، موسي و هارون، علي نبينا و آله و عليهماالسلام، را به خواب ديدم. سرها برهنه و آب از ديده ريزان، اثر تعزيت در ايشان پيدا و علامت مصيبت از صفحه ي حال ايشان هويدا [بود] گفتم: اي سيدان بني اسرائيل و برگزيدگان رب جليل، شما را چه رسيده است و سر و پاي شما چون مصيبت زدگان برهنه از سبب چيست؟ و اين آه و ناله و گريه ي شما براي كيست؟

گفتند: تو ندانسته اي كه سبط پيغمبر آخر الزمان محمد مصطفي عليه السلام را به ظلم بكشتند و اكنون سر او و شهدا را با اهل بيتش به شام مي برند و امشب در زير اين كوه فرود آمده اند؟ من گفتم: شما محمد صلي الله عليه و آله را مي شناسيد و به او اعتقاد داريد؟ ايشان گفتند: اي عزيز چگونه نشناسيم، او پيغمبر به حق است و حق سبحانه از ما درباره ي او پيمان فراگرفته و ما به وي گرويده و ايمان آورده ايم؛ هر كه به او نگرود و او را راستگو نداند، جاي او دوزخ باشد و ما همه پيغمبران از آن كس بيزار باشيم. من گفتم: مرا نشانه اي پيدا كنيد و علامتي بنماييد كه يقين من بيفزايد و در اين كار در فتحي بر من بگشايد. گفتند: برخيز و برو تا به در قلعه و چون آنجا رسي، كنيزكي شيرين نام، كه آزاد كرده ي امام حسين عليه السلام است، پيش دروازه خواهد رسيد و حلقه بر در خواهد زد. نام او شيرين است، متابعت وي كن كه او زوجه ي تو خواهد بود و به دين اسلام درآي و نزد سر امام حسين عليه السلام رو و سر آن سرور را از ما سلام برسان كه جواب خواهي شنيد. پس من از خواب درآمدم و في الحال برخاسته به در قلعه آمدم و تو در فروكوفتي، به اين واقعه دانستم كه نام تو شيرين است. چون مرا گفتند كه تو حلال من خواهي بود، رضا


دهي كه زوجه ي من باشي؟! گفت: روا باشد به شرط آنكه مسلمان شوي و شهربانو اجازت فرمايد. شيرين بازگشت و به خدمت شهربانو درآمده تمام قصه به عرض رسانيد. شهربانو از اين قضيه متحير شده با بنات و اخوات امام حسين عليه السلام باز گفت. همه متعجب گشتند. اما چون خورشيد جمال آرا، موسي وار با يد بيضا از سر كوه طلوع نموده، معموره ي عالم را روشن گردانيد:



از طرف كوه شرق گشت هويدا

رايت بيضا نمود چون كف موسي



عزيز بيامد و هزار درم رشوت به موكلان داد، تا دستوري دادند كه خدمت اهل بيت به جاي آرد. پس چون دستوري يافته، درآمد و براي هر يك از خواتين حجرات عصمت و طهارت جامه ي قيمتي بياورد و دو هزار دينار پيش امام زين العابدين عليه السلام نهاده بر دست وي به شرف اسلام معزز گشت و نزد سر امام آمده و گفت: اي سيد و سرور سلام موسي و هارون عليهاالسلام به شما آورده ام. از سر امام حسين عليه السلام آواز حزين آمد كه سلام خداي بر ايشان باد. عزيز گفت: اي سيد خدمتي بفرماي كه مرا رضاي حق سبحانه حاصل آيد. حضرت امام فرمود كه آنچه لايق بود به جاي آوردي؛ چون اسلام قبول كردي خدا و رسول از تو خشنود شدند و چون در حق اهل بيت من احسان نمودي، جد و پدر و برادرم از تو راضي گشتند و چون سلام دو پيغمبر به من آوردي، رضاي من دريافتي و روز قيامت در ميان اهل بيت من محشور خواهي شد. آنگاه شهربانو شيرين راگفت: اگر رضاي دل من مي خواهي عزيز را به شوهري قبول كن. پس او را به عقد عزيز درآوردند و جميع اهل قلعه مسلمان شدند.



سايه ي اهل نبي چون بر سر ايشان فتاد

در زمان هر ذره اي خورشيد عالمتاب گشت [3] .



همين افسانه را عينا ملا محمد فضولي، شاعر پرآوازه ي آذربايجان در سده دهم هجري، به تركي ترجمه كرده است كه بارها چاپ و منتشر شده است [4] و در چندين مجموعه شعر هم ديده شده است كه اين افسانه را با شاخ و برگهاي زياد، به نظم كشيده اند كه در ميان نوحه خوانان متداول و مرسوم است؛ تا آنجا كه آن را يكي از نوحه خوانان خوانده و در نوار يك ساعت و نيمي توزيع شده است.

اما اين افسانه كه بيشتر به اسرائيليات شبيه است، هرگز در كتاب معتبر يا نيمه معتبري پيدا نمي شود و از جعليات روضة الشهداء است. خيالي و ساختگي بودن از سر و روي آن مي بارد.


همان طور كه پيشتر گذشت، اصل ازدواج امام حسين عليه السلام با شهربانو، خود جاي ترديد و تشكيك است. حتي آنان كه به هر نحوي خواسته اند اصل موضوع را اثبات كنند، بيشتر بر اين قول اتفاق دارند كه شهربانو پس از تولد زين العابدين عليه السلام در حال نفاس درگذشت و هيچ گاه هنگام حادثه كربلا زنده نبود و حتي كساني كه اين گونه افسانه ها را در كشكول هاي خود آورده اند، گاهي گفته اند: شهربانو سوار بر ذوالجناح از كربلا گريخت و در شهر ري، بالاي كوهي غايب شد! و گاهي نيز بي آنكه بينديشند، نوشته اند كه خود را در روز عاشورا به رود فرات انداخت و خودكشي كرد!

اين افسانه ها را بي گمان دشمنان اهل بيت ساخته اند تا از شعاع عاشورا تا آنجا كه مي توانند بكاهند؛ چنانكه در اين افسانه پيداست امام حسين عليه السلام را مردي همانند شاهان و زندگاني او را شاهانه قلمداد كرده اند كه همراه يك زنش صد دختر و كلفت به خانه مي آورد و پنجاه تن از آنها را حتي تا زمان تولد پسرش امام زين العابدين عليه السلام در خانه نگه مي دارد؛ بالاخره ده كنيزك ديگر هيچ گاه آزاد نمي شوند! آيا در ذهن خواننده ي اين افسانه حرمسراهاي پادشاهان تداعي نمي شود؟ درست در زماني كه بسياري از فقراي مدينه از گرسنگي مي مردند، چگونه امام حسين عليه السلام صد يا پنجاه يا ده كلفت دختر در خانه داشت؟! شهربانو اين همه كنيزك را از كجا آورد؟ و صدها پرسش ديگر كه از اين داستان مي توان استخراج كرد و هرگز به هيچ يك جوابي نمي توان داد.

شايد هم، سازنده ي اين افسانه ديده است كه مردم با خواندن افسانه هايي چون ليلي و مجنون، فرهاد و شيرين و... خود را سرگرم مي سازند، با تقليد از آن افسانه هاي عوام پسند و معروف خواسته است افسانه ي ديگري بسازد؛ چنانكه نام شيرين را از افسانه ي شيرين و فرهاد گرفته و نام عزيز را از قصه يوسف و زليخا، و با توجه به عزيز مصر براي داستانش دامادي انتخاب كرده و با تلفيق چندين افسانه ي خيالي، معجوني از آنها را با عنوان «افسانه شيرين شهربانو» ساخته و پرداخته است.

اگر چه افسانه هايي از اين دست ارزش بحث و بررسي را ندارد، اما از آنجا كه روضة الشهدا كتابي بسيار رايج بوده و بسياري از تحريفات عاشورا از آن سرچشمه مي گيرد، لازم بود براي شناخت بيشتر اين كتاب، اين افسانه كه بي گمان از اسرائيليات بوده است، آورده شود؛ مخصوصا با توجه به اينكه امروزه برخي دستهاي مرموز سعي در ترويج و انتشار كتاب سراسر دروغ روضة الشهداء دارند و تلاش مي كنند كه آن را مدام منتشر سازند.



پاورقي

[1] کوتوال: دژبان، قلعه‏بان، کدخدا و مهتر قوم. مثال از فردوسي:



چو آگاه شد کوتوال حصار

برآويخت با رستم نامدار.





[2] عيبه: جامه‏دان، صندوق لباس.

[3] روضة الشهداء، ص 371 - 369.

[4] حديقة السعداء، ملا محمد فضولي، صص 539 - 536، چاپ قم.