بازگشت

باز هم تحريف خصمانه


يكي ديگر از كساني كه به سود ستمگران بويژه بني اميه قلمفرسايي كرده، نويسنده اي به نام محمد خضري است. او درست به همان بيراهه اي افتاده كه ابن عربي ها و ابن خلدون ها افتاده اند،


با اين تفاوت كه وي حرف مضحكتري دارد كه مي تواند حاكي از عينك سياهي باشد كه از تعصب و عنادورزي بر چشم زده و به تمام معني خود را كور ساخته است. تا آنجا كه برخلاف واقعيت مسلم تاريخي نوشته است:

قدرت را بايد با قدرت كوبيد و سنگ انداز را بايد با سنگ كيفر داد. بنابراين حسين در حالي كه سنگ و قدرت نداشت يا داشت و به هر دليل از دست داد، معقول نبود كه با حكومت پرقدرت يزيد مبارزه كند، تا چه رسد به اينكه با شهادتش پيروز گردد و حكومت اموي را به سراشيبي سقوط اندازد؛ بلكه برعكس در صورتي كه حسين عليه السلام به شهادت مي رسيد؛ حكومت اموي نيرومندتر مي گشت و با سرعت بيشتري مقاصد ضد اسلاميش را دنبال مي كرد. [1] .

اگر اين سخن را كسي پيش از شهادت امام حسين عليه السلام مي گفت، باورش مشكل نبود؛ اما پس از عاشورا ديگر حتي دو نفر هم در اين اختلاف نداشتند كه با شهادت حسين عليه السلام حكومت بني اميه بويژه حكومت يزيد محكوم به شكست شد. پيروزي و شكست را كه در عبارتهاي خضري ديده مي شود چه به معناي واقعي و دنيوي آن بگيريم و چه به معناي حقيقي آن، سخن خضري غلط و نادرست است. اما از نظر واقعي درست نيست به دليل اينكه با شهادت امام حسين عليه السلام بزودي شكافهاي شكست در اركان حكومت يزيد يكي پس از ديگري دهن باز كرد و آن را چنان ساقط كرد كه سه سالي نكشيد كه يزيد با خواري و خفت از دنيا رفت و پسرش معاويه (معاويه ي دوم) كه وليعهدش بود، از پذيرش حكومت موروثي پدرش، سر باز زد و در خطبه اي كه خواند نشان داد كه يزيد حتي پيش فرزندش هم شكست خورده است. معاويه ي دوم در آن خطبه چنين گفت:

پس از حمد و ثناي خداوند، اي مردم، ما به وسيله ي شما امتحان شديم و شما به وسيله ي ما، و از آنكه ما را خوش نداريد و از ما بدگويي مي كنيد، بي خبر نيستيم. همانا نياي من معاوية بن ابي سفيان با كسي در امر خلافت به نزاع پرداخت كه در خويشاوندي با پيامبر خدا از او سزاوارتر و در اسلام از او شايسته تر بود. كسي كه پيشرو مسلمانان بود و اول مؤمنان و پسر عموي پيامبر پروردگار جهانيان و پدر فرزندان خاتم پيمبران، جد من نسبت به شما گناهاني مرتكب شد كه مي دانيد و شما هم با او چنان رفتار كرديد كه انكار داريد، تا مرگش فرارسيد و در گرو عمل خويش گرفتار آمد. سپس پدرم را عهده دار حكومت ساخت با اينكه از


او اميد خير نمي رفت. پس بر مركب هوس نشست و گناه خود را نيكو شمرد و اميدش بسيار شد. ليكن آرزو به دستش نيامد و اجل دست او را كوتاه ساخت. نيرومندي او به پايان رسيد و مدت او سرآمد و در گورش، گرو گناهان و اسير بزهكاريهاي خويش گرديد.

سپس گريه كرد و گفت: ناگوارترين چيزها بر ما آن است كه بد مردن و به رسوايي بازگشتن او را [از دنيا، با زشتي و رسوايي رفتن را] مي دانيم؛ چرا كه او عترت پيامبر را كشت و حرمت را از ميان برد و كعبه را سوزانيد و من آن نيستم كه حكومت بر شما را به عهده گيرم و مسئوليتهاي شما را تحمل كنم. اكنون خود دانيد و خلافت خود، به خدا قسم اگر دنيا غنيمت است ما بهره اي از آن برديم و اگر هم خسارت است آل ابوسفيان را همچنانكه از آن به دست آورده اند بس است. [2] .

و اما از نظر حقيقي و فكري بطلان سخن خضري روشنتر از آن است كه نياز به توضيح داشته باشد. تاريخ بزودي ثابت كرد كه امام حسين عليه السلام پيروز شده است. حسين بن علي عليه السلام با شهادت خويش، مهر و محبت خود را در دل انسانهاي مظلوم كه هميشه اكثريت را تشكيل مي دهند، به وديعه نهاد و خود را با خون خود، جاودانه ساخت؛ تا آنجا كه بسرعت، پيش همه ي آزادانديشان مثل اعلاي ايثار و شهامت، غيرت و شجاعت، ستم ستيزي و آزادگي شناخته شد و نامش با اوصافي چون سيدالشهداء، ابوالاحرار، پيشواي شهيدان و سرور آزادگان در طاق هميشه بلند تاريخ ثبت و جاودانه شد. علامه اميني در مورد ياوه سراييهاي خضري سخناني دارد كه تنها قسمت اندكي از آن را نقل مي كنيم تا با چهره ي واقعي خضري، يكي ديگر از تحريفگران عاشورا، آشنا شده باشيم. علامه مي نويسد:

او در حالي دست به نوشتن اين سخنان ياوه زده كه حامل روحي پست و جاني فرومايه بوده كه در زير نايره ي دشمني و عداوت به يك زندگاني مختصر و آسايش خيالي قناعت كرده است؛ وقتي كه بي ارادگي و محافظه كاري در زير سايه ي بردگي، خوشي موهوم را در نظرش جلوه داده است.

نه روح بلندي دارد كه بتواند از زندگي ننگين فرار كند، و نه عقل سليمي كه جاي فرومايگي را به او بشناساند، و نه به تعاليم اسلامي آشنايي كاملي دارد، تا درسهاي مناعت طبع و شهامتش بياموزند، و نه شخصيت ها و روحيه ي رجال تاريخ را مي شناسد، تا از كم و كيف امور رواني آنان باخبر باشد. او نه با يزيد طغيانگر آشنايي دارد، تا بداند كه هيچ يك از شرايط خلافت در او وجود


نداشت، نه حسين عليه السلام را مي شناسد كه آقايي، شرافت، مناعت طبع و شهامت، بزرگي و پيشوايي، دين و ايمان، فضيلت و عظمت داشت، و حسين حق و حقيقت بود. كسي كه مانند او روحي بلند دارد، نمي تواند تسليم يزيد شود كه هتاك و بي آبرو، لاابالي و فاسق، آزمند و حيوان صفت، و يزيد كفر و الحاد بود. فرزند مصطفي صلي الله عليه و اله، جز براي وظيفه ي دينيش قيام نكرد. زيرا هر كس به دين حنيف و نوراني اسلام معتعقد باشد، مي داند اولين وظيفه ي او، دفاع از دين به وسيله ي جهاد بود؛ جهاد با كسي كه با نواميس دين بازي كند و مقدساتش را بيهوده بگيرد، و تعاليمش را دگرگون سازد و دستوراتش را معطل بگذارد. و ظاهرترين نمونه ي اين مطالب كلي، يزيد ستمگر و نابكار و ميگسار است كه به همين رذايل در عهد پدرش شناخته شده بود... [3] .

چنين نيست كه ياوه گوييهاي امثال خضري تنها مورد انكار دانشمندان شيعي قرار گرفته باشد. بلكه بسياري از علماي عامه و دانشمندان اهل تسنن نيز از نوشته هاي مسموم چنين اشخاصي برآشفته اند و آن را رد كرده اند كه از باب نمونه فقط به سخني از نويسنده ي پرآوازه ي عرب، استاد عباس محمود عقاد بسنده مي كنيم. او مي نويسد:

پيش ما عربها، از جمله كساني كه در تعقيب تاريخ به اين خلأ افتاده اند، تاريخ نگاري كه در موقع استشهاد به زشتي ستم و قبح منكرات، به او در عذر و بهانه تراشي مثل زده مي شود، استاد محمد خضري نويسنده ي تاريخ محاضرات في الامم الاسلاميه است...

او در تعقيب انقلاب مدينه (فاجعه ي حره) مي گويد: انسان از اين تهور غريب و آشكاري كه از اهل مدينه در هنگام قيامشان براي خلع خليفه به ظهور پيوست، شگفت زده مي شود. آنها به تنهايي و جدا از ديگر شهرهاي اسلامي در برابر خليفه اي شورش كردند كه براحتي مي توانست سپاهياني به سويشان گسيل دارد كه توان ايستادن در برابر آن به هيچ وجه نداشتند. من نمي دانم كه آنها پس از خلع يزيد چه مي خواستند بكنند؟ آيا مي خواستند جدا از ديگر شهرهاي اسلامي، خود حكومت خود مختار تشكيل دهند و از ميان خود خليفه اي كه بتواند متولي امورشان باشد، برگزينند يا مي خواستند بقيه ي امت را هم به قبول كارشان وادارند؟ چگونه چنين چيزي ممكن بود، در حالي كه آنها از شهرهاي ديگر بريده بودند و هيچ يك از لشكريان اسلامي در اين كار با آنها نبود؟ آنها در صفوف مسلمانان شكاف چشم گيري انداختند و جرمي را مرتكب شدند. بخش عظيمي از خطايا كه از هتك حرمت مدينه روي داد به گردن آنهاست، بر يزيد و فرمانده

صفحه 67@

لشكر هم لازم بود كه در مقابله با آنها از حد نمي گذشتند؛ زيرا با محاصره ي مدينه هم مي شد آنها را مؤاخذه كرد... [4] .

فاجعه ي حره از فجايع بسيار شنيعي است كه يزيد در دومين سال از حكومت خود، پس از فاجعه ي عظيم كربلا، دست كثيفش را بدان آلود. فرمانده سپاه يزيد كه مسلم بن عقبه نام داشت، در اين فاجعه كشتار وسيعي به راه انداخت و آن قدر در خون ريزي افراط كرد كه «مسرف بن عقبه» نام گرفت. يعقوبي در اينجا سخن كوتاهي دارد كه مي تواند عمق فاجعه را نشان دهد. او مي نويسد:

... كمتر كسي از اهالي مدينه باقي ماند كه كشته نشد و يزيد هر كاري را در حرم پيامبر خدا مباح كرد تا آنكه دوشيزگان فرزند آوردند و شناخته نشد كه كدام كس آنها را باردار كرده است. [5] .

استاد عقاد پس از آنكه سخنان شرم آور خضري را نقل مي كند در ادامه مي نويسد: هر كس اين كلام استاد خضري را بخواند، مي بيند كه همه ي حق پيش او در اين خلاصه مي شود كه يزيد را از اين جنايت معذور دارد و در پيش او، هيچ عذري از اهل مدينه پذيرفته نيست، چرا كه او مي داند چگونه مرد [مرد سلطنت طلب] نسبت به آنچه در حوزه ي قدرت خود دارد حساسيت نشان مي دهد و به خشم مي آيد، اما اين را نمي داند كه چگونه سختي و زشتي ظلم، جهان را در چشم مرد [مرد مسلمان و غيور] تنگ و تاريك مي سازد...

همين شعور نادرستش است كه ميان او [خضري] و ميان داوري درست درباره ي حوادث تاريخي، مانع و حايل شده است؛ چرا كه اين شعور غلط، بين او و آنچه به صورت طبيعي انتظار مي رود از اين قبيل حوادث برداشت شود، فاصله مي اندازد...

هيچ گاه ديده نشده است كه در مواجهه با ظلم و در انقلاب براي برانداختن دولتهايي كه مردم نمي خواهند، مردم چنان بينديشند كه استاد خضري از آنها مي خواهد؛ اين محال است..» [6] .

استاد عباس عقاد در ادامه ي سخن به آنان كه مي پندارند حسين عليه السلام براي طلب ملك و رياست قيام كرد به شدت اشكال مي كند و با قلم باصلابت و رسايش مي نويسد:

در جهان هيچ خانواده ي شهيدي از نظر شمار شهيدانش، و نيرو و توانش، و نام و ياد بلند و ماندگارش، و نجابتش به خانواده ي حسين [عليه السلام] نمي رسد. در وصف او


همين بس كه در تاريخ تنها اوست كه به تنهايي شهيد و فرزند شهيد و پدر شهيدان بوده است...

و ساده ترين چيزي كه ضعيفان و كوته فكران هزل گو، در اينجا گفته اند حكومت طلبي است، تا با آن شهادت حسين و فرزندانش را بپوشانند و تجاهل خود را به نمايش گذارند. اينان همان بدگمانان و گمراهاني هستند كه در بدگماني و گمراهي غرق شده اند؛ چرا كه حكومت خواهي، تعارضي با شهادت طلبي ندارد. گاه باشد كه مرد، طالب حكومت است در حالي كه مي داند شهيد و قديس خواهد شد و چنان نيست كه هر حكومت طلبي مجرم و عاري از قداست باشد. هم شهيد قديس و هم مجرم دور از قداست هر دو مي توانند حكومت طلب باشند در اينجا خواستن با خواستن فرق مي كند و فرقي كه هست در غايت و غرض هر يك نهفته است. سخن در اين است كه بايد ديد چه كسي و چرا قدرت مي خواهد. [7] .

از ديدگاه استاد عقاد هم كه يك دانشمند سني است امام حسين عليه السلام نه تنها شهيد و پدر شهيدان (ابوالشهداء) است، كه شهيد هميشه پيروز و غالب است. عقاد معتقد است كه امام حسين براي حكومت جهاد كرد و شهيد شد اما نه حكومت بر اجسام و اجساد. او تسلط بر دلها و باورها را مي خواست و به اين خواسته ي بزرگ خود با شهادتش دست يافت و براي هميشه در دلها و باورهاي پاك جاي گرفت و جاودانه شد. استاد عقاد بر اين اعتقاد صحيح و راسخ، دلايل محكمي دارد كه در سراسر كتابش به چشم مي خورد. او حتي از ديدن اين پيروزي برزگ، در طول تاريخ و در خاندان حسين بن علي، ناتوان نمانده است و در جايي نوشته است:

و قد مر بنا حديث زين العابدين رضي الله عنه، و هو غلام عليل او شك أن يتخطفه الموت، بكلمة من عبيد الله بن زياد لانه استكبر و [و قال]: أن تكون به جرأة علي جوابه.

فهذا الغلام العليل قد عاش حتي انعقد له ملك القلوب حيث انعقد ملك الاجسام لهشام بن عبد الملك سيد ابن زياد و آله...

- ما پيشتر از زينت عبادتگران، [امام سجاد عليه السلام] كه خدا از او خوشنود باد - سخن به ميان آورديم، روزي كه ابن زياد با تكبر و استكبار پرسيد: هنوز هم وي مي تواند جرئت جواب گويي به من را داشته باشد؟ او جواب مي داد در حالي كه جواني رنجور بود آن چنان كه احتمال مي رفت در آستانه ي مرگ است.

همين جوان رنجور، زنده ماند تا حكومت دلها را از آن خود ساخت؛ دلها به او


پيوست، آنگاه كه حكومت اجسام به هشام بن عبدالملك، رهبر ابن زياد و آل زياد بسته شده بود... [8] .

استاد عقاد سپس از موسم حجي ياد مي كند كه در آن سال هم هشام، هم حضرت سجاد عليه السلام در آن حاضر بودند. در حالي كه هشام از ازدحام جمعيت نتوانست حجر الاسود را ببوسد، و به ناچار از ميان موج مردم كنار كشيد و از دور به تماشاي حجاج نشست؛ در همان حال امام سجاد عليه السلام كه جواني رشيد و باوقار و هيبت ديده مي شد، پيدا شد و موج مردم بي درنگ و بااحترام راه را براي فرزند پيامبرشان باز كردند و آن حضرت براحتي توانست استلام حجر كند...

و هشام كه از اين حق شناسي مردم نسبت به پسر سيدالشهدا عليه السلام آن هم پيش چشم خليفه ي بي رحم و زورمدار، بسختي آشفته بود در جواب مردي كه پرسيد: اين جوان با اين همه محبوبيت در ميان مردم، كيست؟ خود را به ناداني زد و گفت: او را نمي شناسم! اما از آنجا كه با زر و زور و تزوير نمي توان دلها را تسخير كرد و براي هميشه دهانها را بست، بزرگترين شاعر آن روزگار كه از قضا در خدمت دربار هشام هم بود و در كنار خليفه جاي داشت، يعني فرزدق، طلسم اختناق و خفقان را يكباره پاره كرد و برخاست، آن قصيده ي غراي خود را كه بعدها شهرتي بسيار يافت، در مدح و تعريف امام سجاد عليه السلام سرود:



هذا الذي تعرف البطحاء و طأته

و البيت يعرفه و الحل و الحرم



هذا ابن خير عباد الله كلهم

هذا التقي النقي الطاهر العلم



هذا ابن فاطمة ان كنت جاهله

بجده انبياء الله قد ختموا



و ليس قولك من هذا بضائره

العرب تعرف من انكرت و العجم



اذا رأته قريش قال قائلها:

الي مكارم هذا ينتهي الكرم



من معشر حبهم دين، و بعضهم

كفر، و قربهم منجي و معتصم [9] .



استاد عقاد در ادامه ي همين بخش به اشعاري در اين باره از شاعران بزرگي چون كميت بن زيد اسدي، دعبل خزاعي و ديگران استشهاد مي جويد كه بسيار بجا و جالب است و كتاب خويش را با سه خط شعري بلند از ابوالعلاء معري به پايان مي برد كه ما نيز براي حسن ختام اين قسمت آن را نقل مي كنيم:



و علي الدهر من دماء الشهيد

ين علي و نجله شاهدان






فهما في اواخر الليل فجزا

ن، و في أولياته شفقان



ثبتا في قميصه ليجي ء الحش

ر، مستعديا الي الرحمن



اين نكته صريح است و حقيق است و محقق

چيره نشود حق كش و كشته نشود حق



بيدادگران را اثري نيست به عالم

زنده است حسين بن علي صدق مصدق




پاورقي

[1] المحاضرات الاسلامية، ج 2، ص 67 بنا به نقل از بررسي و تحقيق پيرامون نهضت حسيني، ص 266.

[2] تاريخ يعقوبي، ج 2، صص 196 - 195، ترجمه‏ي محمد ابراهيم آيتي.

[3] الغدير، ج 3، ص 259؛ ترجمه‏ي الغدير، ج 6، صص 88 - 87.

[4] ابوالشهداء الحسين بن علي، عباس محمود العقاد، ص 191.

[5] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 190.

[6] ابوالشهداء، ص 192 - 191.

[7] ابوالشهداء، ص 195 - 194.

[8] ابوالشهداء، ص 200.

[9] همان، ص 201 - 200، 27 بيت از اين قصيده در ديوان فرزدق ثبت شده است. ر ک، ديوان الفرزدق، ج 2، ص 181 - 178، بيروت، دار صادر.