بازگشت

بني هاشم


اگر چه بني هاشم به دليل اشتغال به امور كفن و دفن پيامبرصلي الله عليه وآله وسلم در سقيفه حضور نداشتند، اما جايگاه معنوي آن ها را نمي توان در ساختار سياسي جامعه اسلامي ناديده گرفت. علي عليه السلام و اطرافيانش زماني از اجتماع سقيفه باخبر شدند كه ديگر، مسلمانان با ابوبكر بيعت كرده و در حال بازگشت بودند. نقل شده است انصار در جواب علي عليه السلام كه پرسيده بود چرا با من بيعت نكرديد و با آن ها بيعت نموديد، گفتند:

اگر شما زودتر مي آمديد ما با شما بيعت مي كرديم، اما حالا ديگر چون بيعت كرده ايم، آن را نمي شكنيم. [1] .

اما اين كه چرا مهاجرين به عمد، بني هاشم و به ويژه علي عليه السلام را با آن همه سوابق درخشان به فراموشي سپرده بودند، مسئله قابل تاملي است. قريش حسادت و كينه شديدي نسبت به علي عليه السلام داشتند؛ [2] حسادت به واسطه مهر و محبت هاي بي دريغي كه پيامبر در دوران حيات به او مبذول مي داشت و كينه به آن دليل كه در عصر نبوت و در جنگ هاي پيامبر با مشركين قريش، بسياري از اشراف و بزرگان آن قبيله توسط علي عليه السلام به قتل رسيده بودند و همين مسئله تخم كينه و دشمني را در دل بازماندگان آن ها كاشته بود. اين كينه ورزي و حسادت تئوريزه هم شد و قريشي ها شعار سر دادند كه «عرب دوست نداشته كه نبوت و خلافت در يك خاندان باشد» [3] يعني بني هاشم بر سايرين تكبر خواهند كرد.

گفتني است عرب در دوره اي كه محاط در تفكرات قبيله اي است، به دو شخصيت برجسته و يار نزديك پيامبر، براساس معادلات عشيره اي مي نگرد و در اين نگرش ناگزير ابوبكر را بر علي عليه السلام ترجيح مي دهد، زيرا او امتيازاتي دارد كه علي عليه السلام از آن بي بهره است: نخست اين كه ابوبكر در سال 11 ق بيش از چهل سال دارد و در سنت عرب داراي عقل كامل است، در حالي كه علي عليه السلام هنوز جواني بيش نيست. دوم اين كه قبل از بعثت، ابوبكر مقام قاضي و داور را در اختلافات بين قبايلي ايفا مي كرد و بدين وسيله از موقعيت و وجهه مناسبي در بين قبايل برخوردار بود. مهم تر از همه اين ها ابوبكر آشنا به علم الانساب بود كه امتياز بزرگي در جامعه عرب به شمار مي رفت. از اين رو از منظر معادلات قبيله اي كفه ترازو به نفع ابوبكر سنگيني مي كرد و علي عليه السلام به نيكي در يافت كه عرب تصميم گرفته است «عقيده » را قرباني «قبيله » كند.


پاورقي

[1] محمديوسف الکاندهلوي، همان.

[2] صحيفه نور، ج 17، ص 58.

[3] محمدبن جرير طبري، تاريخ طبري(بيروت، مؤسسة الاعلمي، 1983م) ج‏1، ص 2916.