بازگشت

حكايتي ظريف در گريانيدن به زور


و از طرايف حكايات مناسب اين مقام آنكه: يكي از ثقات اهل علم يزد براي من نقل كرد كه:

وقتي از يزد پياده رفتم به مشهد مقدس از آن راه بيابان كه مشقت بسيار دارد. در سير منازل وارد قريه اي از دهكده هاي خراسان شدم قريب به نيشابور. چون غريب بودم رفتم به مسجد آنجا. چون مغرب شد اهل ده جمع شدند و چراغي خادم روشن كرد و پيشنمازي آمد و نماز مغرب و عشا را به جماعت كردند، آنگاه پيشنماز رفت بالاي منبر نشست.

پس خادم مسجد دامن را پر از سنگ كرد و برد بالاي منبر نزد جناب آخوند گذاشت. متحير ماندم براي چيست. آنگاه مشغول روضه خواني شد، چند كلمه كه خواند خادم برخاست و چراغ را خاموش كرد. تعجبم بيشتر شد، در اين حال ديدم بناي سنگ انداختن شد از بالاي منبر بر آن جماعت، و فريادها بلند شد، يكي مي گويد: اي واي سرم، ديگري فرياد از بازو، سيمي از سينه، و هكذا گريه ها و شيون ها بلند شد. قدري گذشت سنگ تمام و آخوند مشغول دعا شد و چراغ را روشن كردند مردم با سر و صورت خونين و ديده هاي اشكبار رفتند!

پس به نزد پيشنماز رفتم و از حقيقت اين كار شنيع پرسيدم، گفت: روضه مي خوانم و اين جماعت به غير از اين قسم عمل گريه نمي كنند، لابد بايد به اين نحو ايشان را بگريانم!