بازگشت

نمونه هايي از روضه هاي دروغ


اول: نقل كنند از حبيب بن عمرو كه رفت خدمت اميرالمؤمنين عليه السلام بعد از رسيدن ضربت به فرق مباركش، و اشراف و رؤساي قبايل و شرطة الخميس [1] در محضر انورش بودند، مي گويد:

وَ ما مِنْهُمْ اَحَدٌ اِلّا وَ دَمَعَ عَيْنَيْهِ يَتَرَقْرَقُ عَلي سَوادِها حُزْنًا عَلي أميرِالْمُؤْمِنينَ عليه السلام. [2] .

و به فرزندان آن جناب نظر كردم كه سرها به زير انداخته، وَ ما تَنَفَّسَ مِنْهُمْ مُتَنَفِّسٌ اِلّاَ وَظنَنْتُ اَنَّ شَطايا قَلْبَهُ تَخْرُجُ مِنْ [مع - ظ] اَنْفاسِهِ. [3] .

مي گويد: اطبا را جمع كردند و اثير بن عمرو ريه گوسفند را باد كرد و داخل آن جراحت كرد و بيرون آورد، ديد به مغز سر آلوده است. حاضرين پرسيدند، فَخَرَسَ وَ تَلَجْلَجُ لِسانُهُ. [4] مردم فهميدند و مأيوس شدند. پس سرها به زير انداخته، آهسته مي گريستند از ترس آنكه زنان بشنوند، جز اصبغ بن نباته كه طاقت نياورد و نتوانست خودداري كند دُونَ اَنْ شَرِقَ بِعَبْرتِهِ. [5] پس حضرت چشم باز كرد. و بعد از كلماتي حبيب مي گويد: گفتم.

يا اَبَا الْحَسَن، لا يَهُولَنَّكَ ما تَري وَ اِنَّ جَرْحَكَ غَيْرُ ضائِرٍ، فَإِنَّ الْبَرْدَ لا يُزيلُ الْجَبَلَ الاَْصَمَّ، وَ نَفْحَةُ الْهَجير [6] لا يُجَفِّفُ الْبَحْرَ الْخِضَمَّ، وَالصِّلُّ يَقْوِي اِذاَ ارْتَعَشَ، وَاللَّيْثُ يَضْرِي إِذا خُدِشَ. [7] .

بعد حضرت جوابي داد و ام كلثوم شنيد و گريست. حضرت او را خواست، داخل شد خدمت پدر بزرگوارش - و ظاهر اين نقل چنين است كه در حضور همه آن جماعت آمد - و عرض كرد:

أَنْتَ شَمْسُ الطّالِبِيّينَ، وَ قَمرُ الْهاشِمِيّينَ، دَسّاسُ كُثْبِهَا الْمُتَرَصِّدُ، وَ اَرْقَمُ اَجْمَتُهَا الْمُتَفَقِّدُ، عِزُّنا اِذا شاهَتِ الْوُجُوهُ ذُلاًّ، وَ جَمْعُنا اِذَا الْمَوكِبُ الْكَثِيرُ قَلاًَّ. [8] .

تا آخر اين خبر مسجع مقفي كه از شنيدنش نفس محظوظ مي شود ولكن صد حيف كه اصل ندارد! و در اصل شريف ثقه جليل، عاصم بن حميد خبر عمرو و آمدن جراح را دارد ابداً از اين كلمات در آن چيزي يافت نمي شود. [9] و همچنين ابوالفرج در مقاتل الطالبيين معالجه اثير بن عمرو را ذكر كرده بدون اين شرح و حواشي. [10] .

دوم: خبر طولاني در كيفيت بيرون آمدن حضرت سيد الشهداءعليه السلام از مدينه طيبه كه در ميان اين جماعت دائر، و فاضل دربندي آن را در اسرار خود از بعضي شاگردانش روايت كرده كه او در مجموعه اي كه آن را نسبت مي دهند به بعضي روضه خوان ها ديده كه از عبداللَّه بن سنان كوفي روايت كرده و او از پدرش از جدش كه قاصد اهل كوفه بود و مكتوبي آورد و جواب خواست، حضرت سه روز مهلت خواست، روز سيم عازم سفر شدند، گفت: بروم ببينم جلالت شأن پادشاه حجاز را كه چگونه سوار مي شود! آمد ديد حضرت بر كرسي نشسته، بني هاشم دورش را گرفته، و مردان ايستاده، و اسبان زين كرده و چهل محمل كه همه را به حرير و ديباج پوشانده اند حاضر! آنگاه كيفيت سواري را به شرحي عجيب نقل كرده كه هر سطر آن مشتمل است بر چند دروغ. و اين شخص همراه بود تا عصر روز يازدهم كه ابن سعد امر كرد شتران بي جهاز حاضر كردند براي سوار شدن اسيران. و در آنجا نيز شرحي تازه داده، آنگاه به يادش آمد سواري در آن روز با آن جلالت، پس گريست - تا آخر خبر كه انسان متعجب است از كيفيت ساختن آن.

و از آن عجيب تر ضبط كردن چنين فاضلي [است] آن را در كتاب خود و حال آنكه ديده كه در ارشاد مفيد مروي است كه چون خواست حضرت از مدينه طيبه بيرون بيايد اين آيه را خواند: «فَخَرَجَ مِنْهَا خَآلِفًا يَتَرَقَّبُ قَالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّلِمِينَ». [11] و چون وارد مكه معظمه شدند اين آيه را تلاوت فرمود: «وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَآءَ مَدْيَنَ قَالَ عَسَي رَبِّي أَن يَهْدِيَنِي سَوَآءَ السَّبِيلِ». [12] و سيره و زي مذكور در اين خبر بي اصل، زي جبابره و ملوك است، با سيره امامت غايت مباينت را دارد.

سيم: خبر طولاني اي در مسناي اين جماعت است كه خلاصه آن آنكه: جناب زينب - سلام اللَّه عليها - در شب عاشورا به جهت همّ و غم و خوف از اعداء در ميان خيمه ها سير مي كرد براي استخبار حال اقربا و انصار، ديد حبيب بن مظاهر اصحاب را در خيمه خود جمع كرده و از آنها عهد مي گيرد كه فردا نگذارند احدي از بني هاشم قبل از ايشان به ميدان بروند، به شرحي طولاني. آن مخدره مسروراً آمد پشت خيمه ابي الفضل ديد آن جناب نيز بني هاشم را جمع كرده و به همان قسم از ايشان عهد مي گيرد كه نگذارند احدي از انصار پيش از ايشان به ميدان رود. مخدره مسرور خدمت حضرت رسيد و تبسم كرد، حضرت از تبسم او تعجب كرد و سبب پرسيد، آنچه ديد عرض كرد - تا آخر خبر كه واضعش را در اين فن مهارتي بود تمام.

چهارم: نقل كنند با سوز و گداز كه در روز عاشورا بعد از شهادت اهل بيت و اصحاب، حضرت به بالين امام زين العابدين عليه السلام آمد، پس از پدر حال معامله آن جناب را با اعداء پرسيد، خبر داد كه به جنگ كشيد. پس جمعي از اصحاب را اسم برد و از حال آنها پرسيد، در جواب فرمود: قُتِلَ قُتِلَ، تا رسيد به بني هاشم و از حال جناب علي اكبر و ابي الفضل سؤال كرد، به همان قسم جواب داد و فرمود: بدان در ميان خيمه ها غير از من و تو مردي نمانده.

اين خلاصه اين قصه است و حواشي بسيار دارد و صريح است در آنكه آن جناب از اول مقاتله تا وقت مبارزت پدر بزرگوارش ابداً از حال اقربا و انصار و ميدان جنگ خبري نداشت!

پنجم: خبر عجيب كه متضمن است طلب كردن حضرت هنگام عزم رفتن به ميدان اسب سواري را، و كسي نبود آن را حاضر كند، پس مخدره زينب رفت و آورد و آن حضرت را سوار كرد! و بر حسب تعدد منابر مكالمات بسيار بين برادر و خواهر ذكر مي شود و مضامين آن در ضمن اشعار عربي و فارسي نيز درآمده و مجالس را به آن رونق دهند و به شور درآرند. و الحق جاي گريستن است اما نه بر اين مصيبت بي اصل، بلكه در گفتن چنين دروغ واضح و افتراء بر امام عليه السلام در بالاي منابر، و نهي نكردن آنان كه متمكّن اند از نهي كردن، به جهت بي اطلاعي يا ملاحظه عدم نقص در بعضي شئونات، و متمكن نبودن ضعيف الحال از عرض كردن به آن گوينده بي انصاف كذاب كه اي متجرّي بر خداوند جبّار، نه در مقاتل معتمده موجود است كه اول صبح عاشورا پس از آرايش صفوف، حضرت بر شتري سوار شدند و آن خطبه بليغه را به جهت اتمام حجت خواندند، آنگاه فرود آمدند و اسب خاصه رسول خداصلي الله عليه وآله را كه به جهت سواري خود و اوصيايش خريده بودند و آن را مرتجز مي گفتند كه در السنه عوام به ذوالجناح معروف شده خواستند و سوار شدند و تا آخر كار سواره بودند، گاهي به جهت بعضي حوائج مثل نشستن بر بالين شهيدي يا حمل نعشي يا نماز كردن يا تغيير لباس يا وداع بعضي فرود مي آمدند و باز سوار مي شدند؟ مگر آنكه در جواب بگويند - و مضايقه ندارند - كه در آخر وداع اسب فرار كرد، كسي نبود بياورد. اين هم جواب دارد كه به روايت معتبر با جناب ابي الفضل با هم به ميدان رفتند.

و شيخ مفيد در ارشاد در شرح مقاتله آن حضرت بعد از قضيه هائله مالك بن النسر و شهادت عبداللَّه بن الحسن عليه السلام و رسيدن زخم هاي بسيار در بدن مباركش روايت كرده كه سه نفر يا چهار نفر از اهلش با آن جناب بودند و دشمنان را از آن حضرت دفع مي كردند تا آنكه ايشان نيز شهيد شدند، و حدساً بايد از غلامان و مواليان باشند. [13] .

ششم: نقل كنند با اظهار حزن و اندوه به عبارات مشجيه [14] كه زينب خاتون آمد به بالين حضرت در قتلگاه، وَرَأَتْهُ يَجُودُ بِنَفْسِهِ، وَرَمَتْ بِنَفْسِها عَلَيْهِ وَهِيَ تَقُولُ: ءَاَنْتَ اَخِي، ءَاْنَتَ رَجانا، ءَاَنْتَ كَهْفُناِ، ءَاَنْتَ حِمانا - الخ.

و قدري از اين ميزان در اقسام دروغ گذشت.

هفتم: خبري است لطيف و مبكي با مقدماتي كه احتمال دروغ را از ذهن سامعين محو كند و سند را به ابو حمزه ثمالي بيچاره منتهي كنند كه روزي آمد در خانه حضرت امام زين العابدين عليه السلام و در را كوبيد، كنيزكي آمد، چون فهميد ابو حمزه است خداي را حمد كرد كه او را رساند كه حضرت را تسلي دهد چون امروز دو مرتبه بيهوش شدند. پس داخل شد و تسلي داد به اينكه شهادت در اين خانواده عادت و موروثي است، جد و عم و پدر و عم پدر همه شهيد شدند. در جواب او را تصديق نمودند و فرمودند: ولكن اسيري در اين خانواده نبود! آنگاه شمه اي از حالت اسيري عمه ها و خواهران بيان كردند.

و اگر خبر اصل مي داشت براي مجالس مصيبت بسيار بافايده بود.

هشتم: خبري از آن سوزناك تر كه جز استاد فن كسي نتواند آن را به اين نحو ترتيب دهد و سند آن را به هشام بن الحكم مظلوم رسانند، و خلاصه آن آنكه گفت:

ايامي كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در بغداد بود هر روز حسب الامر بايست در محضر عالي حاضر باشم. روزي بعضي از شيعيان او را دعوت به مجلس عزاي جد بزرگوارش كرد، عذر خواست كه بايد در آن محضر حاضر باشم. گفت: رخصت بگير، گفت: نشود كه اسم اين مطلب را در حضورش برد كه طاقت ندارد. گفت: بي اذن بيا، گفت: روز بعد كه مشرف شدم جويا مي شود و نتوانم راست گفت. بالاخره او را برد، بعد از آن مشرف شد.

حضرت جويا شد، بعد از تكرار عرض كرد. فرمود: گمان داري من در آنجا نبودم (يا در چنين مجالس حاضر نمي شوم)؟ عرض كرد: جنابت را در آنجا نديدم. فرمود: وقتي كه از حجره بيرون آمدي در محل كفش ها چيزي نديدي؟ عرض كرد: جامه اي در آنجا افتاده بود. فرمود: من بودم كه عبا بر سر كشيدم و روي زمين افتادم!

و چون درست حفظ نكردم شايد تحريفي در آن كرده باشم. خبر مفصل و بسيار گريه آور، كاش پايه داشت و احتمال صدق در آن مي رفت! به همين مقدار بهتر آنكه اكتفا كنيم و اين تنبيه را ختم نماييم به ذكر خواب عجيبي كه براي جماعت روضه خوانان موعظه اي است بليغ و پندي است نافع.


پاورقي

[1] مأموران انتظامي.

[2] و احدي از آنها نبود جز آنکه از اندوه بر اميرالمؤمنين‏عليه السلام اشکش جاري بود.

[3] و نفس کشنده‏اي نبود مگر آنکه گمان مي‏رفت پاره‏هاي قلبش با نفس‏هايش بيرون رود.

[4] پس لال شد و زبانش گرفت.

[5] جز اينکه غصه و اشک راه گلويش را گرفت.

[6] ط: نفخة البحير.

[7] اي ابوالحسن، از آنچه مي‏بيني نترس، زيرا زخمت کاري نيست، چراکه تگرگ کوه استوار را از جا نتواند کند، و دماي گرم هوا درياي بي‏کرانه را خشک نمي‏کند، و مار با جنبيدن نيرو مي‏گيرد، و شير زخم خورده بيشتر حمله مي‏کند.

[8] تو خورشيد طالبيان، و ماه هاشميان هستي، افعي سرخ و بيدار بيابان، و مار رنگارنگ و جستجوگر جنگل‏هايي، آنگاه که بر چهره‏ها گرد ذلت نشيند تو مايه عزت مايي، و آنگاه که جمع ما به پراکندگي و نابودي گرايد تو جمع‏کننده مايي.

[9] اصل عاصم بن حميد، ضمن الاصول الستة عشر، ص 38.

[10] مقاتل الطالبيين، ص 38.

[11] سوره قصص، آيه 21: «پس از آنجا با حالت ترس و مراقبه بيرون شد، گفت: پروردگارا، مرا از قوم ستمگر نجات ده».

[12] سوره قصص، آيه 22: «و چون به مدين رو نهاد گفت: اميد است پروردگارم مرا به راست ره نمايد».

[13] ارشاد، ص 241.

[14] سوزناک.