بازگشت

آغاز


حسين عليه السلام، با همه هستي اش با خانواده اش و ديگر يارانش از مكه خارج مي شود تا به عراق رود، در آستانه خروج، به مزار پيامبر (ص)


مي رود تا آخرين وداع را با جدش (ص) بنمايد.

تاريخ عاشورا، اين وداع را بسيار مؤثر مي داند، و از طرفي راهگشاي نكات مبهم، زيرا كه: اين وداع حكايت از آگاهي امام (ع) و اطلاع او از حوادث آينده اين هجرت عظيم دارد، علم به شهادت در راه برپائي حكومت حق و انهدام باطل، آنچيزي كه ديگران در گفته ها و نوشته ها، با ديده ابهام از آن سخن گفته اند و گوشه اي را از زاويه عدم اطلاع امام (ع) از پايان كار، ذكر كرده اند و گاهي گفته اند كه امام فقط به قصد شهادت حركت نموده است، اما آنچه از شواهد و قرائن بارز، فهميده مي شود، اين است كه امام (ع) با همه آگاهي از شرايط استبداد و حاكميت همه جانبه جلادان يزيدي، به قصد جهاد و انهدام باطل و برپائي حكومت حق قيام مي كند كه در اين قيام شهادت همه يارانش و خودش قرين است.

امام (ع) در كنار مزار تابناك جدش (ص) همه چيز را بازگو مي كند، كاملا آماده و مصمم است، اشك ها گواه بر جنايت عظيم يزيد است و همه اين حالت ها شاهد عزم راسخ امام (ع) به سوي قربانگاه است.

اين وداع تنها، جنبه خداحافظي را ندارد، بلكه بواقع اجازه و اذن امام (ع) از جدش (ص) مي باشد، اين تجديد عهدي است با صاحب شريعت و پيامبر عدالت و آزادي، اين تاكيدي است بر استمرار سيره مقدس نبوي.

برخورد كاروان شهادت با پيش قراولان يزيدي آنگونه كه گذشت بود، كه: امام (ع) را از هر طرف محاصره نمودند و آب فرات را بر روي امام عليه السلام بستند، و آماده كشتن امام (ع) گرديدند، تا بدانجا كه:


حر بن يزيد، به خيام امام مي پيوندد و بر تارك سياه سپاه ابن زياد نامردي پست و بدذات فرمانده است، او عمر بن سعد است كه دنيا را خريده و آخرت را فروخته است و به اسارت شيطان درآمده.

و تا اين لحظه از زمان: ابن سعد، تير در كمان گذارد و به روي امام (ع) پرتاب نمود و گفت: اي مردم! به نزد امير شهادت دهيد كه من اولين كسي بودم كه به سوي حسين تير انداختم.

آنگاه، رجاله هاي مزدور ابن سعد به سوي حر بن يزيد يورش آوردند و... نبرد تن به تن آغاز شد...

از سپاه خصم، يسار غلام زياد بن ابيه و سالم غلام ابن زياد خارج شدند و مبارز طلبيدند. چه كسي مرد ميدان است؟!. و از جبهه توحيد، حبيب بن مظاهر و برير بن حضير برتاختند و فرياد برآوردند كه: حسين (ع) فرمود: شما بمانيد و فعلا سر جايتان بنشينيد. عبدالله بن عمير برخاست و گفت:

اي امام! اجازه فرما تا به سوي شان شتابم. و امام (ع) نگاهي به سيماي عبدالله افكند، قهرماني بلند بالا و با بازواني قوي و توانا، فرمود، او را قهرماني نيكو و مجاهدي استوار مي يابم.

- اگر مي خواهي برو!


و عبدالله، به ميدان رفت. غلامان سيه روز گفتند: تو كه هستي؟ عبدالله بن عمير خويش را معرفي كرد، آن دو گفتند: ما تو را نمي شناسيم، لذا با تو نمي جنگيم، بايد كه به سوي ما يكي از اين سه تن درآيد. زهير بن قين يا حبيب بن مظاهر يا برير بن حضير. عبدالله به آنان گفت: به سوي شما كسي آمده است كه از شما دو تا برتر است. و سپس بر آنان تاخت، با شمشيرش، تند و تيز، چابك و استوار، مقاوم و بردبار، در اين هنگام، همسر عبدالله (ام وهب) كه با عبدالله براي جهاد خارج شده بود، مبارزه شوهرش را ديد كه با دو روباه دست آموز خصم مي جنگد. ام وهب عمودي چوبين برداشت به سوي ميدان شتافت و خطاب به شوهرش گفت: پدر و مادرم فدايت باد، بكش اين دو ناپاك را كه به جدال فرزند پيامبر (ص) برخاسته اند. عبدالله متوجه همسرش شد و او را فرمان داد تا به طرف زنان حرم برگردد. اما ام وهب پيراهن عبدالله را گرفت و گفت: تو را رها نخواهم كرد مگر اينكه با تو به شهادت رسم. و در اينجا امام حسين (ع) فرمود: جزاي خير بيني اي ام وهب! برگرد به سوي زنان حرم و همراهشان باش كه فعلا زنان را جهادي نيست.


عبدالله همچنان به نبرد خويش ادامه مي داد و با دو غلام وحشي خصم مي جنگيد تا بر آن دو غالب آمد و چنين نجوي نمود: من مردي هستم، صاحب جوانمردي و غيرت و شرف كه در سختي و گرفتاري پژمرده و افسرده نيستم، من بر تو اي ام وهب رهبر و پيشوايم در ضربت زدن بر دشمن، پيشرو هستم، ضربت بنده اي مؤمن به پروردگار خويش.

نبرد از هر طرف آغاز شد، حراميان از هر سوي يورش آغاز كردند و بر خيام امام و عصمت هجوم بردند، يك ساعت تمام نبرد همه جانبه ادامه يافت. گرد و خاك از هر طرف برخاسته بود، در اين طرف، حسينيان با تكبير به ملائك عرش درس عظمت مي آموختند.

و در آن طرف، يزيديان با نعره هاي مرگ، به حراميان دوزخ نويد الحاق مي دادند.شمشير بود كه مي شكست و نيزه بود كه خم مي شد، و خون بود كه فواره مي زد، مجاهد بود كه به معراج مي رفت، كافر بود كه در جحيم مقيم مي گرديد... [1] .

در اين ميان، مسلم بن عوسجه، در عرصه گاه رزم زخم برداشت و خون از بدنش مي ريخت، امام (ع) به سويش آمد و فرمود: خداي تو را بيامرزد اي مسلم، فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظرو ما بدلوا تبديلا.


سپس، بر بالين مسلم، حبيب بن مظاهر آمد، و چنين گفت:

اي مسلم، پيكارت به من عزت بخشيد، بشارتت باد به بهشت. و مسلم بن عوسجه كه در آستانه شهادت بود: خداي تو را به خير بشارت دهد.

و حبيب در اين لحظات باز رسالت خويش را در قبال شهيد اينگونه بيان مي كند، كه او اينك تا چند لحظه ديگر، شاهد است و در كنار شهيد ايستاده:

اگر نبود كه من مي دانستم كه به تو ملحق مي شوم، به زودي تا يك ساعت ديگر. دوست داشتم كه مرا وصيت نمائي به آنچه مي خواستي تا انجام دهم.

و مسلم در آخرين و واپسين لحظات حيات شكوهمند خويش مي گويد: آري، من تو را وصيت مي كنم به حمايت از حسين (ع) و حبيب كه سراپا شور و شوق شهادت دارد مي گويد: به خداي كعبه سوگند، آنچنان كه گفتي كنم. و مسلم بن عوسجه به معراج مي رود و به ديار ابديت مي پيوندد و بدين سان اولين پرده از نمايش بزرگ تاريخ توحيد پايان يافت و فصلي از حماسه جاويد كربلا به اتمام رسيد.

مسلم، به سوي پروردگارش شتافت در حالي كه ترانه معراج را بر كرانه مذبح خويش به سمع امام (ع) مي رسانيد، اگر تمامي دنيا ارزشمند و گرانقدر شمرده مي شد، خانه ثواب و اجر خداوند ارزشمندتر و گرانقدرتر است.

و اگر همه ي بدنها براي مرگ مهيااند، شهادت مرد، با شمشير در راه خدا برتر است.


اگر تمام رزق و روزي ها بر سرنوشت انسان حتمي باشد، همين قدر از آن همه رزق، زيباتر است.

آري، مسلم، اين ستاره بلند پرواز شهادت، در راه ايمان و عقيده اش از خودگذشتگي نمود، فداكاري، آري فداكاري با تمامي ارزش ها و محتوايش، دنيا در ديدگاهش تنگ و تار و كوچك مي نمود، او از امام حسين (ع) آموخته بود كه: دنيا و زيورهايش فاني اند و پوچ و بر از دست دادن آنها افسوسي نيست. او آموخته بود كه: جسم مادي چونان مرداري بدبو نابود مي شود، و آنچه باقي و ارزشمند و متعالي است روح و روان آدمي است و همه ارزش ها در پرورش روح و روان بر اساس ايمان و عقيده و جهاد و ثبات و پايداري در راه آن خلاصه شده، و اينگونه مؤمنين به ديدار پروردگارشان نائل مي شوند.

خبر شهادت مسلم بن عوسجه در حول و حوش دشت پيچيد حراميان خرامان از جنايت، و توحيديان سرشار از شهادت.

ناگهان از ميان هياهوي پيكار فريادي برخاست: اي، فرزند عوسجه، اي سرور و آقايم. اين ندا، نداي شاهدي از خيام زنان، بود، در پاسخ، نعره اي از خرگاه حراميان برخاست كه: ما كشتيم، فرزند عوسجه را! و اينچنين شنيدند:

مادرهاتان بعزاتان نشينند!! شما بدست خويش خود را تباه كرديد و خوار و ذليل گرديديد. آيا از شهادت شخصي چون مسلم بن عوسجه خوشحال هستيد؟!


به آنكه تسليم امر او هستيم سوگند، چه بسا مسلم را در ميان مسلمين بزرگوار يافتم، آري مسلم را در روز فتح آذربايجان ديدم كه 6 نفر از مشركين را كشت، قبل از اينكه لشكر اسلام وارد معركه گردد. آيا چون او را مي كشيد و شاد مي شويد؟!

حقا، كه مسلم بن عوسجه از مجاهدان والاتبار اسلام بود، از آنانكه هميشه آراسته به سلاح ايمان و عمل بودند و شناگراني بودند كه در درياي مواج مرگ و در عمق ميدانهاي جهاد و شهادت فرومي رفتند، تا اعتلاي حق نمايند و پرچم پرافتخار اسلام را بر بدنه تاريخ انسان و زمان به اهتزاز درآورند. در اين تلاش، خستگي ناپذير و اميدوار گام برمي داشتند، هرگاه كه در عرصه جهاد و نبرد حق با باطل جراحتي برمي داشتند و يا كه خون از قامت استوارشان مي ريخت، فرياد مي زدند كه به خداي خويش نزديك مي شويم، خداي رحمت كند مسلم بن عوسجه اسدي را، اين طليعه سرخ شهادت، اين آغازگر حماسه خون و پيام در نبرد عاشورا، براي هميشه تاريخ...



پاورقي

[1] در ترسيم صحنه مؤلف به تکرار مطالب گذشته پرداخته بود که مترجم با عنايت به مطالب آن به اختصارشان پرداخت.