بازگشت

در گذر ايام


درب خانه هاني به صدا درمي آيد، درب گشوده مي گردد، چهره اي در آن سوي، خويش مي نماياند، اين كثير بن شهاب فرماندار معاويه در ايالت خراسان است. او بنا به خصلت خويش و طبع اربابش، در اموال اختلاس نموده و قدري از كام معاويه ربوده است؟!!

معاويه خشمگين از اين عمل، خونش را مباح و قتلش را واجب شمرده و بدان فرمان داده است تا قلدران قداره بند او چنين نمايند.

اينك، فرماندار معاويه خائن، به هاني پناهده شده است.

هاني سرنوشت او را شنيد و در انديشه همي فرورفت كه چه كند تا هم او را اصلاح نمايد و هم شخصي چون او را از چنگال معاويه برهاند و بر عليه او بشوراند، از اين روي تصميم گرفت، در وهله اول او را نجات دهد، چنين موضع گرفت كه:


مردي به من پناه آورده ناچارم او را پناه دهم و از او حمايت كنم. راهي جز اين نيست، اگر جانم بر سر اين كار رود رسم مردان اين بود.

هاني به شام رفت تا خود با معاويه برخورد نمايد، معاويه تا آن زمان هاني را نديده بود، اما آوازه اش را شنيده و ضرب شست اش را چشيده بود. هاني در شام وارد قصر معاويه شد، در مجلسي كه مردم براي دادخواهي از ظالم آمده بودند حاضر شد، معاويه نبود، چند لحظه اي گذشت، آمد و بر جاي نشست، حضار به تعظيم شيطان پرداختند و هاني افسرده و خموش و عبوس در جاي خويش ثابت نشسته است، چشمان مكار معاويه متوجه ديدگان هاني شد، نگاهي پر از راز و رمز، كينه و انتقام، از او پرسيد چه مي خواهي؟! هاني جريان را بدون كوچكترين واهمه اي به گونه تحكم و برتري به معاويه فهماند، معاويه سراغ كثير را گرفت. هاني گفت او نزد من است. معاويه سخت ترسيد، زيرا خويش را در مقابل كسي مي ديد كه از مرداني است كه نه ترس براي شان معنا دارد و نه رعب و وحشت. آنان كه پاسداران قداست ها و ارزش هاي والاي انساني اند و به وفاء و وعده قداست مي بخشد.

معاويه به هاني گفت، بنگر چه اندازه سرقت نموده است، قسمتي از مال را از او بگير و قسمتي را به او واگذار.

هاني آنگونه كه مردانه و استوار و سربلند وارد شده بود، خارج شد و به كوفه بازگشت، در حاليكه ضربه اقتصادي و نظامي به معاويه زده بود، حكم برائت كثير را بواقع خودش امضاء كرده بود و بدين سان آرامش را به فراري معاويه بازگرداند و او را به كلاس آموزش برد.

زمان گذشت، و صفحه اي از تاريخ ورق خورد، هاني در كوفه است


و سخت مراقب اوضاع سياسي - اجتماعي، مخفيانه به ظريفترين كارهاي سياسي، نظامي پرداخته و مردم رو به سوي او نموده اند و به عنوان چهره اي ممتاز و برجسته اعجاب و احترام مردم را برانگيخته، براستي و به حق از آقايان و سروران آن ديار بود و خانه اش دادگستري و عدالتخانه مظلومان و محرومان گشته بود.

روزگار سياه، و حيله شيطان، امام حسن عليه السلام را در خون مقدس قلب اش غوطه ور نموده بود، رفاه طلبي و اشرافيت پيشين در بدترين وجه اش به سراغ مردم آمده بود، آنان را در خانه هاشان بر سر سفره هاشان در معيت كنيزكانشان و زنهاشان به غفلت و شهوت واداشته بود. تا دست از شمشير بردارند و در لواي باطل پشت به حق نمايند، و بر استمرار حاكميت بني اميه افزايند!!.

معاويه در جحيم، مقيم شد و چهره سرخ امام حسين (ع) از بيعت با يزيد، روي برتافت و تاريخ ترسيمي ديگر يافت، قيام آغاز شد و هجرت امام از مدينه به مكه شروع گرديد.

مردم رفاه زده كوفه، كه خيال تنعمي ديگر را داشتند و مي پنداشتند با شعارپردازي و درود بر حسين و جانم فدايت باد و حكومت اسلامي و تظاهر به ولايت و دوستي امام و امامت، بر چربي غذاي موجود و گشادي سفره رنگين و دست يابي به پست و مقام، افزوده خواهد گشت. در خانه صحابي جليل القدر پيامبر سليمان بن صرد خزاعي اجتماعي نمودند. هاني بن عروه بر اين اجتماع شاهد بود، كوفيان خوشحالي شان را از مرگ معاويه ابراز داشتند!! و خشم خود را از بيعت با يزيد نشان دادند و اشتياق خويش را براي استقبال از امام بر حق اعلام نمودند.

نامه ها نوشتند و طومارها برافراشتند، در آن به تاييد امام و بر-


پائي حكومت حق اصرار ورزيدند. تا امام به سوي شان آيد و در نزد آنان در امنيت كامل به سر برد، از اين روي همراه نامه ها، نماينده اعزام داشتند.

نتيجه كار تا بدينجا كه:

امام عليه السلام با دريافت 12 هزار نامه و ده ها سفير و نماينده، سرانجام سفير خويش مسلم بن عقيل را به آن سوي اعزام داشت تا صحت ادعاي كوفيان را توثيق و از آنان بيعت ستاند.

مسلم به كوفه رسيد و آن همه احساس و شور را گزارش نمود و هفتاد هزار مرد تنها با امام بيعت نمودند، مسلم گزارش كار فرستاد و از امام دعوت نمود تا به سوي كوفه حركت نمايد.

حوادث كوفه توسط جاسوسان يزيد به وي گزارش شد، و بي لياقتي فرماندار كوفه را در قبال عملكرد مسلم بعيان ديد و سخت پريشان گشت، به عبيدالله زياد كه سابقه اش معلوم و خصومت و كينه اش با اهل بيت رسول (ص) مشهور، ولايت داد تا والي كوفه گردد.

عبيدالله با آن توطئه و نقشه ها وارد كوفه شد [1] و بر منبر خطبه خواند وظيفه خويش را بيان نمود. و از قهر و غضب خويش سخن گفت، مردم كوفه كه شرح حال و ايمان و اسلامشان به اختصار گذشت، وحشت زده به همهمه افتادند كه:

ما را چه به دخالت در امور شاهان!! و مسلم، در نماز ظهر روز بعد، تنها ماند، تنها!.


كوفيان بيعت شكستند و عهد ببريدند و در بعيت يزيد درآمدند عظمت فاجعه تا به كجا.

تاريخ را ورق مي زنيم، تا بدانجا كه:

مسلم در شهر، خويش را تنها مي بيند، در ظلمت شب، به خانه هاني پناه مي آورد و آن توطئه دستيابي به مسلم [2] و احضار هاني بن عروه به قصر، و دستگيري و زنداني هاني و هجوم قوم براي دفاع از او و برخورد هاني با عبيدالله.

در غروب تيره آن روز،

در قصر قساوت و شقاوت، جلاد. گستاخانه حكم مي راند، زور قباي تزوير به تن انداخته و قامت بزير قلاده زر خم نموده است.

هاني خون آلود، در اسارت جلاد آيات توحيد مي خواند و بر او به سختي مي تازد.

در حاشيه، دلقكان خلوت و جلوت، چهره در استتار نموده و خيره بر صحنه مي نگرند.

شريح، قاضي قساوت قصر، به برون شتافته تا هلهله ياران را كه به دفاع از سرور و مولاي خويش هاني آمده اند پايان دهد و در اين جا تزوير پيروز است، و حماقت حاكم.


آنگاه غلظت ظلمت، بر استتار جنايت جلاد مي افزايد، فرزند خون آشام زياد دستور مي دهد تا در خلوت شب فريادگر توحيد را خفه سازند و مشعل فروزان شهامت و شجاعت را در پناه جنايت خاموش نمايند.

هاني

را مي كشند و آنگاه بر صليب مي آويزند و در گوشه اي از شهر به نمايش مي گذارند.

هاني مظهر ايمان و استقامت و ايثار، وفاي به حق نمود و در طليعه نهضت خونين عاشورا، به حق پيوست.



پاورقي

[1] مؤلف قسمتي از حوادث ورود عبيدالله را تکرار نموده بودند که ما در فصل مربوط به جناب مسلم بن عقيل آن را بازگفتيم و حال از تکرار ترجمه خودداري مي‏نمائيم (مترجم).

[2] خواننده محترم توجه فرمائيد مؤلف گرامي تمام رويدادهاي خانه هاني و آمدن عبيدالله را به خانه وي و طرح ترور عبيدالله و دستگيري مسلم و... را عينا آن گونه که در شرح حال حضرت مسلم بيان نموده بود، اينجا تکرار کرده‏اند که از ترجمه آن خودداري مي‏شود.