بازگشت

شواهد آگاهي، جرقه هاي بيداري


در هنگامه، ظهر، بگاه صلاه، امام (ع) فرمان داد، تا صلاي صلاه سر دهند، و بر مناره كوير گلبانگ توحيد نوازند.

آنگاه، امام (ع) در راستان محراب در حالي كه ملبس به رداء است و پوشش خاص صلاه، فرمود: اي مردم، پيامبر (ص) فرمود: آن كس كه سلطاني جائر را ببيند، كه حرام خداوند را حلال و عهد و پيمان خداوند را شكسته و با سنت رسول الله به مخالفت برخاسته و با بندگان خداوند به ستمكاري پرداخته، و بر او نشورد چه با زبان و چه با شمشير، بر خداوند است كه آن فرد را با شاه ستمكار در جهنم محشور فرمايد.

بدانيد و آگاه باشيد اي مردم! كه اين قوم (باند اموي) ملزم به اطاعت شيطان اند و از اطاعت خداوند سرپيچيده و به فساد و تباهي روي آورده اند و حد و حدود خداي را تعطيل نموده و بيت المال را به خود اختصاص داده و حرام را حلال و حلال را حرام


نموده اند.

اي مردم! نامه هاتان، طومارهاتان به من رسيد و فرستادگان تان را كه بيانگر بيعت تان با من بود، به حضور پذيرفتم، (حال كه اينگونه خويش را نمايانده ايد) نه تسليم من شويد و نه خوارم نمائيد. اگر بيعت تان با من تمام است رشد يافته و هدايت مي شويد من خويش را معرفي مي كنم: من حسين بن علي هستم، پسر فاطمه، كه او دختر رسول خدا است. جان من به جان شما بسته است، (در قبال امت مسئولم) و اهل بيت من چون خانواده هاي شما محسوب مي شوند، من در سيرت و صورت در همه ابعاد برايتان اسوه و نمونه و الگو هستم، اگر به من اقتداء نكنيد و پيمان شكنيد، من بيعت خويش را از شما برداشتم؛ به جان خودم سوگند، شما را بر اين كار سرزنش و اكراه ننمايم، زيرا كه ماهيت شما روشن است، شما با پدرم و برادرم نيز چنين كرديد؟!!، با پسرعمويم و نماينده ام مسلم چنين نموديد؛ فريب خورده است آنكه به شما پاي مي بندد، كه بهره و نتيجه كار شما، خطا و انحراف شما است و حاصل شما، همان تضييع و شكستن عهد و وفاي شما است، بدانيد آن كس كه پيمان و ايمان شكند بواقع خويش را شكسته و پايمال نموده است...

حر سراپا گوش است و با تمام وجود و با همه لذت، غرق در درك سخن امام است.

امام (ع) متوجه اداي نماز مي شود، و روي به حر نموده و فرمود:

آيا نمي خواهي با اصحاب و يارانت نماز بگذاري؟! حر عرض مي كند:


نه،... شما نماز بر پاي داريد و ما به شما اقتداء مي كنيم.

حر با همراهانش به امام (ع) اقتداء مي نمايند و بدينسان نماز را بپايان مي رسانند.

نماز، به پايان مي رسد و حر خطاب به امام عليه السلام عرض مي كند:... ما نديده ايم اين نامه ها را؟! و نه آنان كه آن ها را نوشته اند؟!

امام (ع) دو خرجين مملو از نامه ها و طومارها را حاضر مي كند و تعدادي از آنها را براي حاضرين قرائت مي فرمايد.

در اين هنگام، حر مي گويد: ما از آنانكه اينها را به شما نوشته اند نيستيم و دستور يافته ايم تا آنگاه كه به شما برخورد نمائيم از شما جدا نشويم تا شما را به حضور عبيدالله زياد بريم.

و ناگهان فريادي، بر سر راكدان كه: مرگ بر من گواراتر از آن است.

آنگاه امام (ع) به ياران فرمود:

سوار شويد. مردان و زنان سوار شدند و اراده حركت نمودند كه در اين ميان، همراهان حر راه را بر كاروان امام بستند.

امام خشمگين شد و به حر فرمود: مادرت به عزايت نشيند، چه مي خواهي؟!

حر كه به غيرت و ابهت اش برخورد عرض كرد: بخداي سوگند، اگر غير از شما كسي اين سخن را گفته بود، جوابش را مي دادم، اما چه كنم كه در مورد مادر شما جز به نكوئي قادر به سخن نيستم.


مردان طرفين برافروخته گرديدند و دست ها بر قبضه شمشير رفت، حر متوجه عاقبت كار شد و به امام (ع) عرض كرد: من دستور نيافته ام تا با شما به قتال پردازم، به من گفته اند كه شما را همراهي نمايم، تا به كوفه درآئيد و بر فرزند زياد داخل شويد، حال كه نمي پذيريد، پس راهي انتخاب كن كه نه به كوفه رسد و نه به مدينه، شما نامه اي به يزيد بنگار و من به عبيدالله، اگر مي خواهي شايد خدا فرجي كند و راه حلي پيدا شود، و عافيت و سلامت روزيمان گردد.

حر آنگونه مي گفت، و آنسان عقيده عرضه نمود، و حسن نيت خويش، چنين ابراز داشت، به گونه اي كه بيانگر احساس و تفكرش بود، در حد فهم خويش نظر مي داد تا آنچه را كه از آن بيم داشت و عواقبي دردناك بهمراه داشت از امام عليه السلام رفع نمايد، و گمان نمي كرد كه گناه اين نيك انديشي به فرزند زياد رسد و بزودي اعوان و انصار مزدورش خون پاكترين و شريف ترين انسان را بر زمين ريزد. و كوچكترين توجهي و شرمي از دين و خلق و خوي انساني نداشته باشند.

امام حسين عليه السلام، سمت چپ راه را پيش گرفته و از حاشيه عذيب و قادسيه مي گذشت، و حر در موازي كاروان امام گام برمي داشت. و هر چند گاهي گستاخي سخن مي يافت و عقيده ابراز مي نمود:

اي حسين، من شما را متذكر مي شوم و خداي را شاهد مي گيرم و خود نيز شهادت مي دهم كه اگر دست به قتال قومي زني، شما را خواهند كشت.

آنچه بر لبان حر مترنم بود، حمايت از دوستي و محبت او به


امام (ع) داشت و چنين مي پنداشت كه تسليم شدن بهتر است از كشته شدن. او در تسليم نجات را مي يافت.

اما، امام (ع) در جواب زمزمه هاي صادقانه حر چنين فرمود: اي حر، آيا مرا از مرگ مي ترساني، من در جوابت آنگونه مي گويم كه آن برادر اوس به پسرعمش گفت (او كه نصرت و پيروزي رسول الله را مي خواست).

پسر عمش گفت: كجا مي روي كه كشته مي شوي! و آن برادر، در جواب گفت: به سوي مرگ سرخ، كه جوان را از پذيرشش عار و ننگ نيست آنگاه كه نيت اش حق باشد و جهاد كند در حالي كه مسلمان است. مردان صالح متاسفند كه در ذلت زندگي كنند.

حر چون اينچنين شنيد، امام (ع) را به حال خويش رها نمود و با همراهان اش در موازي امام به راه خويش ادامه داد. در طي راه، چهار نفر سواره از كوفه رو به سوي امام داشتند و اينچنين نجوي مي نمودند:

اي شترم، از اين كه، به زحمت ات انداخته ام از من مرنج مرا به ميعادگاه رسان قبل از طلوع فجر.

با سواري اي نيكو و مسافرتي خوب، تا بدينسان به فخر زياد دست يابم.

به سوي بزرگوار و آزاده و كريم، كه خداي بدو اجري خير دهد، به فرزند پاك أميرالمؤمنين، فرزند شفيع روز جزا از عذاب محشر.

اي صاحب و مالك نفع و ضررها! آقايم حسين را به پيروزي تاييد فرما.


و بر دو لعين ناپاك، ابن زياد زناكار فرزند زناكار، سنگ خارا از آسمان ببار.

حر خواست تا جلوي اين چهار نفر را بگيرد و مانع شان شود، امام (ع) فرمود:

آيا عهد نبستي با من كه متعرض احدي از يارانم نشوي؟!

اگر بر سر عهد خويش استواري، باش وگرنه اين شمشير و ميدان نبرد.

حر از آنان دست برداشت، اين چهار سوار به كاروان شهادت پيوستند [1] .

نمايش تاريخ، برجسته ترين هنر آفرينش

از دوردستها، گرد و غباري برخاست. چند لحظه اي گذشت، هيكلي سواره از دور نمايان شد، كه نهيب مي زند بر اسب و سراپا مسلح است، از سمت كوفه مي آيد...

همه در انتظاراند، چه خبر است؟! سوار، سر رسيد، تاخت كنان، هلهل زنان، به حر و يارانش سلام


گفت و روي از حسين (ع) برتافت، آنگاه با غضب، نامه اي از فرزند زياد به حر تحويل نمود، كه در آن چنين آمده بود:

اما بعد، به محض دريافت نامه ام، با حسين به تندي رفتار كن، او را در بيابان بي آب و علف فروگذار، به پيكام دستور داده ام كه ملازم راهت باشد و از تو جدا نشود، تا مادام كه دستورم را به انجام رساني. والسلام.

ابن زياد، به درستي مي دانست كه حر با امام (ع) به گونه مسالمت رفتار مي كند و از احساس و عاطفه حر نسبت به امام (ع) آگاه بود، از اين روي به شك افتاد كه فرمانش به نكوئي انجام نخواهد يافت. لذا، نامه اي نگاشت (كه مضمونش گذشت) و تاكيد نمود كه دستورات سابقش را به فوريت اجرا كند و در واقع سفير ابن زياد چشم و گوش و جاسوس وي بود بر كارهاي حر تا آنچه را مي بيند و مي شنود، به اطلاع فرزند زياد رساند.

حر با خواندن نامه، متوجه امام (ع) شد و عرض كرد: اين نامه ابن زياد است، به من دستور داده است كه با شما به تندي رفتار نمايم، در همين مكان كه نامه اش را دريافت كرده ام و اين هم فرستاده اوست، به او دستور داده است كه از من جدا نشود تا راي و دستور وي را به كار گيرم.

حر به سواران همراهش دستور داد تا در همان مكان فرودآيند سرزميني كه فاقد همه چيز بود، نه آب و نه آباداني، سرزمين طف، سرزمين كربلاء، ميعادگاه تاريخ، زادگاه حماسه و خون، عرصه گاه پيرزوي خون بر شمشير.

ياران حر چون اين سخن را از او بشنيدند، برتافتند كه:


اجازه ده تا در اين قريه يا آن قريه فرودآئيم. و حر:

نه نه، بخداي سوگند قدرت اين كار را ندارم، اين مرد، بر من برانگيخته شده تا...

در اين اثناء لشگري جرار، به فرماندهي عمر بن سعد به ياران حر پيوست و درست در كنار امام (ع) مستقر شد.

عمر سعد انگار نمي دانست كه چرا بدين سوي آمده است،از اين روي از حر گزارش كار خواست و سبب آمدنش را جويا شد، آنگاه، نامه اي به ابن زياد نگاشت و در آن سخنان امام (ع) را بيان نمود، در جوابش ابن زياد چنين نوشت:

اما بعد، نامه ات را دريافت نمودم و بر آنچه متذكر شدي آگاه شدم به حسين بيعت با يزيد را يادآور شو، كه او و تمامي يارانش بدين دعوت تن درهند، اگر پذيرفت كه همين است مراد وگرنه آب فرات را بر وي و اصحابش ببند، و قطره اي به آنان مچشان، آنگونه كه با عثمان بن عفان رفتار شد.

ابن سعد امر اربابش را اطاعت نمود، دين اش را به دنيا فروخت و آخرت اش را ذايل نمود و به آنچه فرمان يافته بود كمر همت بست.

اما، ابن زياد، به قاطعيت عمر سعد مشكوك بود و بيم از آن داشت كه در اين كار سستي شود، بدين لحاظ شمر بن ذي الجوشن، اين دشمن خدا و رسول و اهل بيت را به نظارت بر كار مامور كرد، تا كار ضمانت اجرائي يابد!! و مهم به پايان رسد.


شمر كه در قساوت قلب و تاريكي دل و عداوت آن رسول مشهور بود، بر اين جنايت فرمان يافت. شيطان و سپاهش بر گرد گروه ايمان و ايثار بر جست و خيز افتاد و آنان را از هر طرف محاصره، و راه ها را بر آنان سخت مسدود نمود و تنها يك راه باز بود كه ياران شيطان قدرت غلبه بر آن را نداشتند و آن راه خداوند، راه شهادت، راه پيوستن به لقاءالله و راه بهشت بود.


پاورقي

[1] از اين چهار نفر، دو نفرشان معلوم است، يکي نافع بن هلال است و ديگري طرماح بن عدي، اما دو نفر ديگر گمنام هستند. (مترجم).