بازگشت

اذن شهادت


عابس چهره درخشان فرهنگ ايثار و شهادت، به سوي امام گام برمي دارد، براي اذن شهادت و وداع با اسوه اش، راهبرش؛ زيرا كه بدون اذن امام شهادت بي معني است و بدون فرمانش حركت خطا است.

عابس را شوذب غلام شاكر همراهي مي كند، گويا شوذب مانع تجلي تمام عيار احساسات عابس است، آخر شوذب غلام شاكر پدر عابس است.

عابس بگونه ي خواهش مي پرسد؟ اي شوذب! در انديشه ات چه داري كه بر آن مبنا به سرنوشت خويش بينديشي؟

شوذب مي گويد: اينگونه مي انديشم كه كارزار نمايم، همراهت


تا كشته شوم [1] .

عابس با تبسمي شيرين مي گويد:

اين گمان توست، اما اينگونه نخواهد بود [2] در حضور امام به پيش؛ تا بدين سان از اصحاب امام محسوب شوي، آنگونه كه ديگران را از اصحاب خويش محسوب فرمود.

امروز، روزي است كه در تاريخ بي نظير است و سزاوار است كه در اين روز در حد قدرت خويش از خداوند اجري جزيل طلب نمائيم زيرا كه فردايش ديگر چنين صحنه اي آماده براي دريافت ثواب نيست.

شوذب به حضور امام رسيد و بر رخسار نوراني اش سلام گفت و آخرين مرحله ايمان و اعتقاد خويش را باثبات رسانيد و با امام حسين عليه السلام وداع كرد. اما در حق اش دعا فرموده و بدو فرمود كه تو از شهيدان و صالحين هستي و در نزد خداوند ماجوري. تو از مدافعين حق و ايثارگران بزرگ روح و روان هستي، دفاع كردي از حريم رسول الله و از اهل بيت پيامبر خداوند.

و آنچه را در چند لحظه بعد به عيان مي بينيم، در جولانگه نبرد شوذب به لقاء الله مي پيوندد و در كاروان شهيدان به سدره المنتهي مي رسد.

آنگاه عابس در حضور امام قرار مي گيرد:

اي امام! يا حسين! بخداي سوگند، در سراسر زمين چيزي برايم


عزيزتر و دوست داشتني تر از شما نيست.

اي امام!

اگر قادر مي بودم اين تهاجم وحشيانه كفار را از شما دفع نمايم كه اين كار برايم عزيزتر از جان و خونم است. هر آينه اقدام مي كردم.

السلام عليك، يا اباعبدالله، خداي را گواه مي گيرم بر اينكه من بر طريق هدايت شما و پدرتان ره پيموده و شهيد گشته ام.

آنگاه، آرام و با خضوع، عرض ادب نمود و با قدرتي زياد عزم سفر كرد، با شمشير بر دشمن تازيد و تو گوئي ستاره اي در پلاس سپاه قلندران شب فرومي رود. و توده هاي متراكم و لايه هاي بهم فشرده سپاه را درهم مي شكند و بر اين رخسار نوراني، دو چشم امام تا دوردست ها خيره گشته و از دشت شغف به اشك مي نشيند. گوئي، جرعه اي از كوثر توحيد بر فلات طف ريختن آغاز كرده و رهگشاي راه عابس گرديده است.

ربيع فرزند تميم مي گويد: آن روز من بر آن صحنه شاهد بودم، آنگاه كه عابس، قلاده دشمن را درهم شكست و بر فرزند ناميمون سعد تاختن آغازيد عابس را ديدم كه از قبل او را مي شناختم، و نيز شاهد قهرماني هاي بي نظيرش بوده ام، او را شجاعترين مردم يافته بودم، فرياد زدم:

اي مردم! اين، شيرشيران، اين فززند قهرمان شبيب است هيچكدام تان را قدرت روياروئي با او نيست.


ناگهان فريادي برآمد؛ آگاه باشيد، مردي با مردي [3] .

عمر بن سعد گفت: يا قوم، سنگ باران اش كنيد. ربيع مي گويد: از هر سوي با سنگ انداز، او را هدف گرفتند.

عابس چون اينگونه ديد، چونان شيري ژيان بر روبهان حمله برد، بخداي سوگند ديدم كه دويست نفر از دشمن را به خاك و خون كشيد، اما نيروي عظيم عمر سعد از هر سوي دوباره بر او يورش آورده و عاقبت شهيدش نمودند؛ سپس ديدم كه سرش به دست مردان قبيله عده مي چرخد؛ يكي مي گويد من كشتمش، ديگري مي گويد من كشتمش.

عمر بن سعد به ميانشان آمد و گفت: با هم جدال نكنيد، مسلم عابس را يك نيزه و يك شمشير نكشت بلكه او را هزاران نيزه و سنگ از پاي درآورد.

چون اين سخن بشنيدند، جمع شان پراكنده شد. و جدالشان پايان يافت.



پاورقي

[1] شوذب، بر اساس فهم و درک خودش سخن مي‏گويد و از يک غلام جز اين انتظاري نيست مقصود شوذب ابراز ارادت به عابس بوده است.

[2] ظاهرا شوذب گفته بود فقط مي‏خواهيم همراه تو بجنگيم نه همراه حسين.

[3] منظور جنگ تن به تن است.