بازگشت

در فراخناي تاريخ، همگام با مورخ


اين فرياد هميشه مستدام حسين عليه السلام است بر سر نابخردان يزيدي در لشكر نابكار ابن سعد، به عنوان اتمام حجت كه: اي نابخردان! بشناسيدم، كه من كي هستم. آنگاه به خويشتن خويش برگرديد و به قضاوت بنشينيد و بنگريد، آيا حلال است كشتن من؟! براي شما. و روا است هتك حرمت و حريم من؟ آيا من فرزند دختر پيامبرتان نيستم آيا من فرزند وصي و پسر عم پيامبرتان نيستم؛ آن كه اولين ايمان آور به خداوند و تصديق گر پيامبر بود.

اي نابكاران، قسي القلب!


آيا حمزه اين آقاي شهيدان عموي پدرم علي (ع) نيست؟ آيا جعفر پروازگر صاحب بال در جنت، عمويم نيست؟ آيا اين سخن مستند و معتبر از پيامبر خدا به شما نرسيده كه:

در مورد من و برادرم حسن فرمود:

اين دو،آقا و سرور جوانان جنت اند

با اين حساب، اگر گفتارم را پذيرفته و سر عقل آمديد كه راه حق را برگزيده و به خداي سوگند كه آنچه بر زبان راندم سخن بيهوده و كذب نبوده و نيست. اي سيه دلان! اگر در مورد آنچه شنيديد شكي داريد مي توانيد از رجال معتبر قوم بپرسيد: از جابر بن عبدالله انصاري، يا از سعيد خدري و يا از سهل بن سعد الساعدي. اين ها اين سخنان را از رسول خدا شنيده اند كه در مورد من و برادرم حسن (ع) فرموده است؛ آيا اين شناسائي باز هم مانع ريختن خون من نمي شود؟!.

اگر در صداقت اين سخن ترديد داريد؟ اگردر اين كه من فرزند دختر پيامبرتان هستم كوچكترين شكي در دل داريد به خداي سوگند كه در جهان پسر دختر پيامبري غير از من نيست.

اي سيه دلان!

به من بگوئيد، آيا من از شما كسي را كشته ام و يا مالي را هدر داده ام؟ يا جراحتي و ضرري متوجه تان نموده ام؟!...

اين فرياد و نداء،

پيچيد در تمام عرش و فرش كه هنوز طنين انداز است و خواهد بود؛ اين اتمام حجت و ترسيم بزرگترين تراژدي تاريخ. بر بام بلند زمان هنوز جلوه گر است.

اين تازيانه هاي آگاهي و بيداري گوئي بر پيكر خشكيده زمين و چهره عبوس ريگهاي تفذيه طف، باريدن آغاز كرده، كه آن كركسان


خونخوار اموي را كارگر نيامد.

براستي در برابر عظمت اين سخنان، اگر قلبي سخت تر از سنگ وجود داشت متلاشي مي شد و قساوت همراه با صلابت خويش را از دست مي داد. دست مي داد، اما گردان گرگ صفت اين لشكر، ابن سعد و شمر دو جاني بزرگ تاريخ و ديگر حراميان همگامشان همچنان مات و مبهوت نظاره گر اين صحنه بودند و براستي و در انكار و استكبار دست ابليس را از پشت بسته بودند. گوئي گوشهاشان مملو از شن هاي داغ و عاطفه و احساس شان جامدتر از ريگهاي سياه و دين و ايمانشان بكلي ضايع و از دست رفته بود.