بازگشت

جون، در بستر تاريخ


از آنگاه كه:

شور شعور، و شوق شناخت، سراپرده وجودش را به وجد آورد، و خويش را همراه و همگام اباذر ديد كه روزگار را چه سان با او مي گذراند و دقايق غروب و طلوع خورشيد را چگونه در پرتو انوارش مي يافت كه تمامي معنا و مفهوم وجود و هستي اش را از او مي گيرد و مي شنود، و مي زيد، در حاليكه جهادگر است و سخن مي گويد، بگونه اي


برخاسته از بلاغت و فصاحت و بر مبناي حكمت و پاكي و طهارت عمل، گام برمي دارد.