بازگشت

نافع بن هلال، نامي آشنا در تاريخ


چهره اي چه نور در اوج ظلمت يزيدي، صاعقه اي غرنده در صحراي كربلاء. قارعه اي درهم كوبنده در ظهر عاشورا. او را قرين الخير، همگام با حسين در حساسترين لحظات تاريخ با كاروانيان شهادت همراه در خون خويش غلطان و... مي بينيم.

حسين (ع) در ذي حسم خطبه مي خواند.

و پايان كار را به كاروانيان مي گويد. كه، همه مان خواهيم رفت و احدي باقي نمي ماند.

چرا كه مگر نمي بينيد كه باطل گستاخي را از حد گذرانده و براستي حق را كوبيده و به خواهش شيطان شوريده. پس بر هر مؤمن مسلم واجب است كه در راه ايمان و عقيده خويش جهاد نمايد و آرزومند لقاي پروردگارش


باشد. زيرا كه مرگ را در شهادت مي يابم و زندگي را با ظالمين تنگ و رسوائي مي دانم.

اين خطبه بر همه ياران و اصحاب خوانده شد و فلسفه كار حسين و بيانگر راه و رسم حسين بود.

اين خطبه در نقطه اي بيان شد كه حراميان تاريخ از دور نظاره گر كاروان كوچك تاريخ بودند. بعد از اتمام سخن حسين و پايان كار، زهير بن قين از جا برخاست و به برادران خويش خطاب نمود:

به سخن مي پردازيد يا كه من آغاز كلام نمايم؟! برادرانش همه با هم گفتند: شما آغاز كن زهير! او كه برتر از همه عشيره و قومش بود و سمت بزرگي و مهتري آنان را داشت دهان به حمد خداي گشود و آنگاه چنين گفت: اي حسين! ما پيام ات را شنيديم و حرارت اش را چشيديم!

بخداي سوگند اگر دنيا براي مان جاودانه باشد و ما نيز در آن جاودانه، همراهي و همگاهي با تو بسي بر ما شيرين تر و گرامي تر است.

امام حسين با دعا قدر ياران را گرامي داشت. حر بن يزيد، روي به سوي حسين عليه السلام نمود و گفت: من تو را متوجه مي سازم كه اگر بكشي كشته مي شوي و اگر كشته شوي خويشتن را هلاك نموده اي.

و حسين(ع) خطاب به حر مي فرمايد:

آيا مرا از مرگ مي ترساني، جوابت را بگونه (اوس) به پسر عمش كه آرزوي پيروزي رسول الله را داشت مي دهم. او آماده رفتن به جهاد بود كه پسر عمش گفت كجا مي روي، خود را


بكشتن مي دهي. و چنين جواب شنيد:

مرگ بر جوان عار نيست، آنگاه كه به نيت دفاع از حق قيام كند و مسلمان باشد؛ مردان صالح براستي در نزد خويش خجل اند، كه چگونه مات و مبهوت در برابر اين نبرد مانده اند.

حر با شنيدن اين سخنان روي برگرداند و چهره درهم كشيد و با فاصله اي نسبتا كم از حسين عليه السلام به حركت خويش ادامه داد و همگام با كاروان امام به سوي ارض موعود حركت نمود.

اين حركت شتابدار شهادت از سوي امام حسين به وادي (عذيب الهجانات) منتهي شد. در اين سرزمين شتران تندرو مي چرخيدند و چهار نفر رو به سوي كوفه داشتند كه در ميانشان نافع بن هلال بود، نافع بر اسبي سوار بود كه به آن اسب كامل مي گفتند و در ميان اين چهار نفر، طرماح بن عدي كه رئيس شان بود آشكار اينان با هم اين سرود را زمزمه مي كردند:

اي شتر من از زجري كه به خاطر من مي كشي نگران مباش، بكوش و مرا قبل از طلوع فجر به نيكوئي و سفري خوب، به مقصد رسان، تا اينكه مرا به نيكوئي فرودآوري.

اين اولين پيك فيروز بود كه بر كاروانيان شهادت پناه آورد. اولين طلايه دار فلاح و فوز كه بر خاستگاه حق و حقيقت نشستن آغازيد.

آنك كه در معرض ديد و حد جولانگه نبرد نابرابر حق و باطل رسيدند نافع به گونه اي ديگر خروشيد كه:

بخدا سوگند آرزومندم آنچه بر ما رسد فيروزي و فلاحمان باشد،


حال چه كشته شويم و چه پيروز گرديم. يا رسيدن به فتحي هويدا - يا شدن غرق خون در شهادت.

حر خطاب به حسين عليه السلام!:

اينان كه كوچيده اند و از كوفه رو به سوي تو نموده اند، از پيش در شمار كاروانيان تو نبوده اند، لذا من آنان را دستگير، و يا وادار به بازگشت مي نمايم.

و اينگونه از حسين شنيد:

اينان از انصار و اعوان من اند، تو بمراتب گفته اي و تاكيد ورزيده اي كه تا از ابن زياد دستوري دريافت نكني، متعرض من نخواهي شد.

و حر اينگونه گفت:

آري، اما اينان همراه تو نبوده اند! و حسين عليه السلام فريادي ديگر:

اينان اصحاب من اند، و چون افرادي اند كه از اول با من آمده اند، دست از پاي دراز مكن وگرنه جزاي خويش خواهي يافت. حر، ديگر خموش، مبهوت اين سخن، ساكت از سخن و اعتراض و...

آري، اين سه تن، كه در تنگناي تاريخ، حسين را در اوج تنهائي ديده اند و ياران را در حضيض پست دنياگرائي و وابستگي؛ اينان، ياران اندكي هستند كه ايمان و آرمان شان اقتضاي پيوستن و رفتن مي كرد و آينده اين عزم و جزم را به خوبي ديده بودند، شهادت را آگاهانه و از


روي شعور انتخاب كرده بودند، لذا چراگاه چند روزه اين چرندآباد دنيوي را چونان مولايشان علي (ع) چند طلاقه كردند و رو به سوي كوي عشق در بيابانها همي تاختند، تا در وادي برهوت در حاشيه كوير طف، در گوشه اي از تاريخ شاهد رزمي خونين و اتمام حجتي بر تمامي اراذل و اوباش، و درس عبرتي به همه حراميان تاريخ داده باشند.

در ميان اين سه يار، نافع فرزند هلال، چونان قمر در بلنداي زمان تاريكستان جهل و خواري و رسوائي كوفيان را نور بخشيد.

او كه از كوفه از ديار نامردمي ها به مرز مردانگي و انسانيت كوچ كرده بود راهي طولاني را طي نمود تا به حسين، اين كعبه وفا اين مظهر شرف پيوندد،؛پيوندي خالصانه نه از بهر دنيا و زيورهاي فريبنده جاه و مقام.

نافع، قهرمان شجاع، متهور و مشهور و معروف؛ در تيراندازي بي نظير و در پرتاب نيزه ماهر و كارآزموده؛ نامش بر پيكانهاي تيرها و نيزه هايش حك شده بود تا دشمن بداند كه نافع قلب اش را شكافته، او كه از قبل مهياي نبرد با دشمن بود، تمامي تيرهايش را با سم مهلك آلوده كرده بود، تا به دشمن مهلت ندهد؛ دشمني كه حتي يك لحظه ماندن، براي او مهم و سرنوشت ساز بود.

نافع، چونان شباهنگي در صف شهادت، ملازم سالار شهيدان بود، و گوئي رسالت حراست از امام حسين را داشت. لحظه اي از امام جدا نمي شد؛ در تمامي اوقات شب و روز در حول و حوش خيمه حسين و مركب او به سر مي برد، و اين مروت و مردانگي و عشق و محبت و ايثار نافع مورخين مهم تاريخ را به خود خيره نموده و باعث تقدير و تجليل شان از او گرديده و نافع را سمبل محبت و وفاداري ناميده اند در تاريخ.


در شب دهم محرم (ليلةالوداع) امام حسين (ع) به جهت شناسائي و ارزيابي مواضع دفاعي و نيروي انساني دشمن از خيمه اش خارج شد.

نافع مخفيانه مراقب وجود امام حسين بود، هماره شمشيرش را برهنه و آماده دفاع بود و آهسته گام برداشت تا به نزديكي امام حسين رسيد، امام عليه السلام متوجه وجود نافع شد، فرمود:

كي هستي مرد؟: توئي پسر هلال!؟ نافع: بله يابن رسول الله، منم نافع، غلام شما.

امام (ع): چه چيز باعث خروج شما از خيمه شد در اين نيمه شب؟!

نافع: خروج شما از خيمه، مرا متوجه نمود.

امام (ع): آري خارج شدم تا بر كم و كيف قضيه آگاه گردم و اين خيل عظيم خونخواران را كه نظاره گر مايند و بر خيام ما هجوم خواهند آورد بنگرم.

نافع، آنچه را بعد از آن اتفاق افتاد چنين نقل نموده است:

امام (ع) برگشت، در حالي كه بر جانب چپ خويش (سپاه دشمن) مي نگريست فرمود:

بخدا سوگند كه شهادت وعده او است و وعده خدا را تخلفي نيست. اي نافع راه باز است و شب سايه گستر، راه بپيماي و خويش را نجات ده!!

يا امام! مادرم به عزايم نشيند؛ اي آقايم! من با هزار نفر از دشمن برابري كنم و شمشيرم نيز با هزار نفر و اسبم با مثل خودش. به خداي واحد سوگند، تنهايت نگذارم تا شمشير از شدت نبرد بشكند


و با سنگ به جنگ و جهاد پردازم.

امام (ع) دعايش فرمود، با هم گام برداشتند تا به خيام حرم رسيدند.

بدينسان ايام گذشت، و عاليترين و باشكوهترين لحظات زندگي نافع در خدمت امام و اسوه اش داشت سپري مي شد. نافع خويش را ملازم امام (ع) مي يافت كه هيچگاه از حضورش دوري نجسته، گوئي قطعه اي از وجود مقدس امام است.

اين تلازم، تلازم جسمي نبود كه روحي و معنوي بود و هماهنگي و يكنواختي مبدأ و مقصد. آري اين سخنان رسول الله (ص) كه:

ارواح، لشكرهاي پيروزي هستند كه آنچه بر شناسائي و عرفان شان مي افزايد ائتلاف شان است و آنچه باعث نفي و انكار و جدائي شان از هم مي شود اختلاف جهت شان است.