بازگشت

جاسوسان در جستجوي مسلم


تمامي كوفه شناسائي شده و كوچكترين اثري از مسلم نيافته اند، جاسوسان ابن زياد به ترفندي جديد متوسل شدند، و آن شناسائي ياران مهم امام عليه السلام بود، با دسترسي بيكي از ياران امام او را در مسجد يافتند كه به نماز ايستاده پس از نماز او را احترام خاص نموده و تجليل فراوان و معقل بدو نزديك مي شود و مي گويد:

برادر! من مردي هستم از اهل شام و خداوند دوستي اهل بيت را در دلم جاي داده و 3 هزار درهم دارم، آرزو دارم مردي را ملاقات نمايم كه براي حسين از مردم كوفه بيعت مي گيرد. از تو مي خواهم كه اين پول را از من بگيري و مرا نزد آن شخص ببري، بدان كه من مورد اطمينان هستم و اين راز نزد من محفوظ خواهد


ماند.

يار امام اندكي انديشيد و در هويت اين شامي دوستدار اهل بيت ترديد نمود بدو جواب داد:

برادر عربم! من از حرف تو تعجب مي كنم، ما را به اهل بيت چه، ما كجا و دوستي اهل بيت كجا، آن كه تو را نزد من فرستاده اشتباه كرده است.

معقل گفت:

اگر به من اطمينان نداري درباره من تحقيق كن و از من افراد مورد اطمينان را بخواه تا سوگند ياد نمايند كه من از انصار امام هستم.

معقل بدين حيله، گستاخانه، اصرار ورزيد تا اطمينان آن مرد را به دست آورد و سرانجام به حضور مسلم رسيد.

مسلم نيز به او اطمينان نمود و از او بيعت گرفت و دراهم را دريافت نمود تا جهت خريد اسلحه و تجهيزات اقدام نمايد.

معقل مرتب به مسلم سر مي زد و ابراز احساسات نشان مي داد و دم از ولايت و دوستي اهل بيت مي زد، تا بدينگونه اسرار و اخبار مورد لزوم ابن زياد را دريافت نمايد وقتي كاملا پي به اهداف مسلم برد، با دستي پر و اطلاعاتي جامع علاوه بر شناسائي دقيق محل اختفاي مسلم به حضور ابن زياد رسيد و تمامي جريانات را به اطلاع وي رسانيد.

فرزند زياد از اين ابتكار معقل و پيروزي بسيار خوشحال شد و پس از اطلاع دقيق از كار امام عليه السلام و نماينده امام، محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمر بن الحجاج [1] را احضار نمود و به آنها گفت:


اينك هر سه با هم به نزد هاني بن عروه رويد و با او به نزد من آئيد .

آنان به سوي خانه هاني رفتند و او را كه بر درب خانه اش نشسته بود ديدند.

خطاب به هاني:

اي هاني امير تو را مي خواهد.

هاني با آنان روانه قصر زياد شد، چون به نزديكي قصر رسيد، احساس كرد خطري او را تهديد مي كند، از روي خطاب به اسماء بن خارجه گفت:

برادر، من از ابن زياد بر جان خويش بيمناكم، از آنچه بر من خواهد گذشت آگاهم.

اسماء با خنده اي شديد گفت:

به خدا، ما خطري را از ناحيه او متوجه تو نمي بينيم تو بحمد الله منزهي از هر عقوبتي، ترسي بخود راه مده.

به راه ادامه دادند تا به قصر رسيدند، بر فرزند زياد وارد شدند تا چشم ابن زياد به هاني افتاد، روي برتابيد و چهره درهم كشيد و از اكرام امتناع ورزيد.

هاني انگار از جائي خبر ندارد، از اين برخورد بسيار متعجب خود را نشان داد و بر ابن زياد سلام نمود، اما جوابي نشنيد.

هاني با حالتي متعجب گفت:

خداي حال امير را اصلاح گرداند، چه اتفاقي افتاده؟

ابن زياد فرياد زد:

هاني! هاني! بس كن، مسلم بن عقيل را پنهان نموده اي و مردان جنگي و اسلحه برايش گرد آورده اي و گمان


كرده اي اين امر بر من پوشيده است؟!!.

هاني با تعجب زياد:

معاذ الله، ابدا اين گونه چيزي نيست و كاري ننموده ام.

ابن زياد با نعره اي ديگر:

آنكه اين خبر را به من رسانده صادق تر از تو است نزد من معقل، معقل بيرون آي از پشت پرده و هاني را رسوا كن.

معقل، از جاي جست و به طعنه و تمسخر به هاني گفت: آفرين بر تو اي هاني، آيا مرا مي شناسي؟

هاني با شجاعت تمام فرياد زد: آري، آري، مي شناسمت. خوب هم مي شناسم، تو فاسقي، دروغگو هستي.

ابن زياد گفت: حال از نزدم خارج نخواهي شد يا اينكه با مسلم به نزد من خواهي آمد.

در اين جا قدرت قلبي بر هاني افزون گشت و با فريادي ديگر:

بخداي سوگند اگر مسلم نزد من باشد دست از حمايت اش برنخواهم داشت.

ابن زياد چون گرگي در بند به سربازان خويش دستور داد:

او را نزديكم آوريد.

چون هاني را نزديك ابن زياد بردند، با دشنه بر صورت هاني كوبيد، پيشاني هاني پاره شد و بيني اش شكست و خون بر چهره اش جاري شد. سپس يكي از مزدوران شمشير را متوجه گردن هاني نمود، با اشاره ابن زياد از زدن خودداري نمود.

فرزند نابكار زياد فاتحانه نعره زد:


خداوند خونت را برايم حلال نموده است.

آنگاه دستور داد در گوشه اي از قصر زنداني اش نمايند.

مردم خبر زنداني شدن هاني را براي يكديگر نقل مي كردند و به سرعت اين خبر كوفه را فراگرفت، قوم و عشيره هاني از (بني مذجح) به سوي كوفه هجوم آوردند و بر درب قصر مسلحانه ايستادند، به خيال اينكه هاني شهيد شده است.

با صيحه و فرياد، ابن زياد را از جاي لرزاندند:

اي پسر زياد! سرور ما را كشته اي و بخيال خود او را بيكس يافته اي؟!

سپس گفتند:

اي هاني اگر زنده اي با ما سخن بگوي كه قومت بياريت شتافته اند و دشمنت را مي كشند.

ابن زياد را وحشت برداشت و متوجه خطر عظيمي شد، شريح قاضي را فورا به حضور خواست تا به سوي قوم هاني رود و به آنها بگويد كه آقا و سرورشان زنده است و امير او را نزد خويش خوانده تا از مسائلي پرسش نمايد.

قوم هاني با شنيدن سخنان شريح متفرق شدند.

خبر دستگيري هاني به مسلم رسيد، مسلم بر مركبش سوار شد و مردم كوفه را به ياري طلبيد:

اي ياران ياري گر بپا خيزيد!

چهار هزار نفر از ياران به گرد او پيوستند، مرداني چون مختار ابن ابي عبيد و عبدالله بن نوفل، مسلم را همراهي مي كردند، در پيشاپيش شان دو پرچم در اهتراز بود، پرچمي سبز و پرچمي برنگ سرخ.


مسلم جمع شان را آراست و صف آرائي نظامي نمود، هنگي در قسمت شمالي و هنگي در قسمت جنوب، و خود در ميان دو لشگر به سوي قصر عبيدالله به حركت درآمد.

جاسوسان عبيدالله بدو خبر دادند كه سپاهي گران به فرماندهي مسلم به سوي قصر در حركت اند، ابن زياد فرمان داد تا درب هاي قصر را بسته و به سرعت رئساي قبايل را كه در اندرون قصر سمت حاشيه نشيني و همفكري وي را داشتند به حضور فراخواند، بعضي شان را با مال فريفت و بعضي ديگر را تهديد نمود و از آنان خواست تا به پيروان شان كه به گرد مسلم پيوسته اند دستور دهند كه از اطراف مسلم پراكنده گردند.

تهديد و تطميع ابن زياد كارساز آمد و اميران قبائل از قصر بزير آمدند و چون انبوه مردم به حق پيوسته را ديدند، بانگ برآوردند كه:

آي! چيست شما را؟!

وظيفه شما روياروئي با سپاهيان شام است در فردا!!.

برگرديد، چه مي كنيد؟! چه شده شما را با آنان چه خواهيد كرد؟!

عوام ساده انديش چون اين ترهات بشنيدند، از اطراف مسلم پراكنده گرديدند و فقط پانصد نفر باقي ماندند و با همهمه اي ديگر عده اي فرار كردند و فقط 300 نفر ماندند و باز با قيل و قالي ديگر فقط 30 نفر ماندند. مسلم با همان سي نفر نماز مغرب را به جاي آورد. آن گاه به سوي كنده حركت نمود، از ميان اين سي نفر ده نفر مسلم را همراهي نمودند و اين عده نيز در تاريكي شب فرار نمودند.


پاورقي

[1] اين سه از مزدوران معاويه بودند که اينک در خدمت يزيد اجير عبيدالله‏اند.