بازگشت

آغاز يك تاريخ


در پگاه يك روز از ايام انتظار، عبدالله بن زبير بحضور امام رسيد و جريان را دقيقا عرض كرد، چون سخنان زبير به پايان رسيد،


امام روي به سوي ياران نمود و فرمود:

- مي دانيد ابن زبير چه مي گويد؟

ياران گفتند كه نه!

نمي دانيم فدايت گرديم.

امام فرمود:

زبير به من گفت:

برخيز در اين مسجد كه مردم برگرد تو جمع اند...

سپس ساكت شد چند لحظه و آنگاه فرمود:

به خداي سوگند اگر كشته شوم در يك وجب خارج از اين مسجد بهتر است برايم تا اين كه در يك وجب در داخل اين مسجد كشته شوم؛ به خداي سوگند، اگر در هر پناهگاهي از زمين پنهان شوم اين قوم مرا خواهند يافت و خواهند كشت و به خداي سوگند به من تعدي و تجاوز خواهند نمود. آنگونه كه يهود در روز حرام خداوند تعدي و تجاوز نمود.

در همين اثناء فرستاده مسلم از كوفه به مكه رسيد و جريان بيعت شايسته و استقبال گرم از مسلم را به عرض امام رساند و تاكيد بر اين امر كه با اهل بيت و اصحاب به كوفه شتابد. [1] .

ياران چون اين بشنيدند خوشحال و مشتاق شده كه اغيار را با وجود اصحاب و ياران قدرت توطئه نيست و احدي را جرئت گستاخي بر حريم رسول الله نخواهد بود.
در پي شنيدن بيعت اهل كوفه با امام و آمادگي حركت حسين (ع) بدان سوي عبدالله بن عباس روي به امام نمود و گفت:

اي پسرعمو اينك كه عازم عراق هستي به من بگو چه خواهي كرد؟!.

امام فرمود:

با ياران اندك خويش در همين يكي دو روز حركت خواهم نمود. ان شاء الله تعالي.

ابن عباس گفت:

پناه مي برم به خداي، آيا به سوي قومي مي روي كه اميرشان را كشتند و سرزمين شان را حفظ نمودند و دشمنانشان را راندند، اگر اين گونه خواهند بود به سويشان برو و اگر تو را دعوت نموده اند و در حالي كه اميرشان بر آن مسلط است و مزدورانشان بر بلادشان حاكم اند، در واقع تو را فريب خواهند داد و به تو دروغ خواهند گفت و تكذيبت خواهند كرد و با تو به مخالفت برخواهند خاست. اگر چه به سوي تو كوچ نمايند در حقيقت از بدترين مردم عليه تو خواهند بود.

امام فرمود: من خير مردم را مي خواهم و به ظاهر قضيه مي نگرم [2] .


آنگاه مردم،

علي رغم نصيحتگران حرفه اي و محافظه كاران همشيگي عازم كوفه شد. امام تصميم به خروج گرفت، خروج از مكه در دقيق ترين و حساس ترين وقت ممكن؛ در لحظاتي كه از سراسر جهان اسلام حجاج بدور كعبه مي چرخيدند، حسين (ع) حج را كه سنت ابراهيم و محمد (ص) است ناتمام و ناقص رها مي كند!!.

كاري كه اعجاب تاريخ را برانگيخته و علامت سؤال در انديشه ها به جاي گذاشته. چرا؟ حسين به سنت جدش...؟!

و درست در همين گير و دار فكر و انديشه ناس، امام خطاب به بعضي از اصحاب مي فرمايد:

من جدم رسول الله را در خواب ديدم، در اين خواب مامور شدم به كاري بس بزرگ كه پيمانه عمرم در آن تمام شدني است... [3] .

امام (ع) از مكه به سوي مدينه حركت كرد و مستقيم به زيارت قبر پيامبر رفت،از فيوضات آن مشهد شريف بهره اي برگرفت و از عطر مطهرش مسرور شد، غم و اندوه سنگيني كه بر قلبش فشار مي آورد و حلقوم مباركش را مي فشرد تخفيف يافت و قطرات اشك محاسن مباركش را مرطوب ساخت.

اهل كوفه سخت در انتظار مقدم امام بودند، انتظاري كه عطش ديدار را به غايت رسانده بود، در تب و تاب اين اميد و انتظار در


نيمروز يك جمعه، منادي نداي صلاه سر داد. نمازگزاران و ديگر عمله ي خلوت و جلوت به مسجد روي آوردند. پس از اداي نماز هر كسي به سوئي رفت. در اين ميان قافله اي را ديدند كه گوئي گرد و غبار غائله اي شديد به همراه داشت، در بين آن جمع مردي را سوار بر قاطري تندرو يافتند كه پيراهني سپيد به تن داشت و در دستش چوبي از خيزران بود، مردم متوجه او شدند با چوب دستي اش به مردم سلام گفت، كوفيان اين شخص مرموز و ناشناخته را به جاي امام حسين گرفتند و مشتاقانه به سويش شتافتند تا خير مقدم گويند:

خوش آمدي اي فرزند دختر رسول الله!.

اين عنصر مرموز از ميان انبوه جمعيت عبور مي كرد و با همان چوب جواب سلام را مي داد در حالي كه چهره اش را پوشيده بود، به مردم توجهي نداشت، مردم كوفه بسيار خوشحال كه امام حسين عليه السلام وارد كوفه شده و بدين لحاظ بر احساسات آنان افزوده مي شد، مردم بدنبال اين شخص راه افتادند تا رسيد به دارالاماره كوفه، در اين جا مسلم بن عمرو باهلي فرياد زد:

عقب رويد، واي بر شما، آن كه شما گمانش را برديد و او را مي طلبيد، اين شخص نيست.

نعمان بن بشير والي كوفه، متوجه سر و صداي بيرون شد. از بلنداي قصر نظر نمود: در اين جا ديگر آن شخص مرموز، نقاب از چهره برداشت و به خوبي شناخته شد. او عبيدالله بن زياد بود.

مردم به يكباره بر خود لرزيدند، رنگ از چهره هاشان پريد و آرزوهاشان تبديل به ياس شد، فقان و فرياد و ناله را بلند كردند، عده اي اين توطئه را به فال بد گرفتند و متفرق شدند و عده اي از وحشت جلادي چون عبيدالله فرار نمودند.


عبيدالله در كنار قصر نقاب از چهره كشيد و با گردني فراز نعمان را نگريست و چنين گفت:

اي نعمان، قصر را رها كن و شهر را ترك نما.

آن گاه داخل قصر شد و به نعمان دستور داد:

اي نعمان مردم را به نماز جماعت فراخوان.

مردم گرد آمدند و مسجد آراسته گرديد، عبيدالله بر فراز منبر رفت و گفت:

اي مردم،

آن كس كه مرا شناخته كه شناخته است و هر كس مرا نشناخته من خود را معرفي مي كنم.

من عبيدالله پسر زياد هستم، همانا يزيد مرا والي شهر شما قرار داده و مرا فرمان به انصاف و عدالت داده است، انصاف در مورد مظلومان و محرومان و احسان و بخشش به مستمندان، و من خود را مطيع و تابع محض يزيد مي دانم.

آنگاه از منبر پائين آمد و فرمان داد تا در ميان تمام قبيله ها فرياد زنند و آنان را به بيعت يزيد فراخوانند تا قبل از اينكه مردي از شام برخيزد و مردانشان را بكشد و زنانشان را مباح كند!! [4] در ولايت يزيد به سر برند و از گزند حوادث دهر مصون باشند.

اين ترفند تهديدآميز عبيدالله كارساز شد، تا جائي كه از خوف


تهديدها عبادات و فرائض تعطيل شد، و قلب ها به لرزه درافتاد و اعضاء و جوارح تكان خورد. و مردم از برخورد با باطل به كلي روي گردان شدند و در خانه هاشان سكني گزيدند و پنهان گرديدند. و ننگ ماندن را بر تارك تاريك خويش چسباندند و از حق و حقيقت روي گردان شدند.

مسلم در خانه ماند و مراقب اوضاع دردناك بود و حتي نماز را در خانه به جا مي آورد. اما در يك موقع مناسب هنگام نماز ظهر از خانه خارج شد و به سوي مسجد شتافت، اذان گفت،!

و سپس اقامه را!

اما احدي را براي نماز نيافت، در حالي كه ديروز هزاران نفر پشت سرش به نماز ايستاده بودند، چون از نماز فارغ شد، غلامي را ديد و فرمود:

اي غلام، اهل شهر چه مي كنند.

غلام پاسخ گفت:

آنان،...

آنان،...

آنان،... بيعت خويش را...

با حسين... شكسته اند!!؟...

الله اكبر چه فاجعه بزرگي، چه اندوه عظيمي، آخر، اينان دوازده هزار نامه نوشتند و ده ها نفر را اعزام نموده اند و همين چند روز پيش هشتاد هزار نفر از مردانشان فقط با خود من بيعت كرده و هزاران مرتبه اظهار پشتيباني و جانفشاني...

اما، اما، چه شده، كه اين طور ناجوانمردانه به دشمن گستاخي و به دوست شرمندگي بخشيده اند.


با شنيدن اين فاجعه مسلم دست بر دست كوبيد و به سرعت از مسجد خارج شد و خويش را به محله (بني خزيمه) رسانيد، در برابر درب خانه اي بسته ايستاد و درب را كوبيد. زني از خانه خارج شد.

مسلم:

خانه از آن كيست؟!.

زن: از آن هاني بن عروه.

مسلم:

داخل شو و به او بگو، مردي در آستانه درب ايستاده، و منتظر است. اگر از اسمم پرسيد بگو نامش: مسلم بن عقيل است.

مسلم پس از آن هم اضطراب اينك خويش را آرام مي يافت زيرا هاني از افراد مورد اطمينان و اعتماد بود، مرد مؤمن، مجاهد و صاحب راي و نظر و از طرفي صاحب نفوذ و قبيله دار.

زن، به اندرون رفت و چند لحظه بعد:

بفرمائيد آقاي من!

مسلم هاني را مريض در حالي كه بر بستر آراميده بود ملاقات نمود. تا هاني ديده بگشود و سفير حسين (ع) را ديد به تلاش افتاد تا از جاي برجهد و به خاك پاي او درافتد اما نتوانست.

مسلم و هاني نشستند و از ايام و حوادث تاريخ و سياست سخن گفتند تا به ماجراي (عبيدالله زياد) رسيدند، مسلم كراهت آمدن و نپذيرفتن مسئوليت نمايندگي امام حسين را براي هاني روشن ساخت. در واقع هاني مي دانست آن چه را مسلم برايش بيان نموده بود.



پاورقي

[1] پيام مؤکد مسلم بن عقيل حاکي از اراده امام (ع) بر ايجاد حکومت اسلامي و تشکيلات نظامي مبارزه با يزيد است.مترجم.

[2] بسيار جالب است اين سخن امام، خير مردم؟ در چيست در برپائي حکومت اسلامي و انهدام سلطنت اموي. آيا اين جاي تامل در نگرش، در هدف امام (ع) نيست؟! آيا امام حسين به قصد برپائي حکومت قيام ننمود؟! مترجم .

[3] آيا اين امر بزرگ و کار خطير برپائي حکومت حق نيست گر چه در آن شهادت هم نهفته باشد؟! (مترجم).

[4] توطئه تبليغي را ببينيد تا کجا حناي يزيد رنگ گرفته و عوام کالانعام را بنگريد که چه زود ملعبه دست استبداد مي‏شوند و رنگ يزيدي مي‏گيرند. فاعتبروا...