بازگشت

نتيجه توسلات و عنايات اهل البيت


مرحوم آيت الله دستغيب از حاج عبدالرحيم سرافراز نقل مي نمايد كه ايشان با خط خود نوشت:

بيست سال قبل كه اغلب مردم مبتلا به مرض حصبة مي شدند، در خانه حقير هفت نفر به مرض حصبه در يك اطاق بستري بودند،

شب هشتم ماه محرم بود، با خاطري پريشان به مجلس عزاداري مي رفتم، و در قلب خود شفاي هفت مريض خود را به وسيله عزيز زهرا عليهاالسلام از خداوند مي خواستم.

وقتي از جلسه برگشته به منزل رسيدم، ديدم بچه ها اطراف منقل نشسته و نان كمي كه از شب و روز قبل باقي مانده بود روي آتش گرم مي كنند و با اشتهاي كامل مشغول خوردن آن نانها هستند.

با ديدن اين منظره عصباني شدم، زيرا خوردن نان، آن هم نان مانده از قبل براي ابتلا به حصبه ضرر دارد، دختر بزرگم كه حالت عصبانيت مرا ديد گفت: ماها خوب شده ايم، از خواب برخاستيم، گرسنه بوديم، الان نان و چائي مي خوريم، گفتم: خوردن نان براي مرض حصبه خوب نيست.

گفت: اي پدر بنشين تا خواب خودم را تعريف كنم، ما همگي خوب شده ايم، در خواب ديدم، اطاق بسيار روشن شده است، مردي آمد و فرش سياهي در اين قسمت از اطاق پهن كرد و نزديك درب باادب ايستاد، در اين هنگام، پنج نفر افراد بسيار محترم و بزرگوار وارد اتاق شدند كه يك نفر از آنان بانوي مجلله اي بود، اول به طاقچه هاي اتاق و به نوشته هايي كه نام چهارده معصوم روي آنها نوشته بود، خوب با دقت نگاه كردند، سپس اطراف آن فرش سياه نشسته، قرآن هاي كوچكي از بغل بيرون آورده و قدري تلاوت كردند، پس از آن يكي از آن ها شروع كرد به روضه حضرت قاسم عليه السلام به عربي خواندن، من از تكرار اسم حضرت قاسم، فهميدم كه روضه حضرت قاسم است، و همه آن ها مخصوصا آن بانوي مجلله شديدا گريه مي كردند، سپس آن مرد اولي در ظرفهاي كوچكي چيزي مثل قهوه آورد و جلو آنها گذارد.

من از اينكه افرادي با اين جلالت چرا پاهايشان برهنه است، تعجب كردم، جلو رفتم و گفتم: شما را بخدا كداميك از شما حضرت علي عليه السلام است، يكي از آنها فرمود: منم، ايشان خيلي با مهابت بود، گفتم: شما را بخدا چرا پاهاي شما برهنه است ايشان با حالت گريه فرمود: ما در اين ايام عزاداريم و پاي ما برهنه است، فقط پاي آن بانو در همان لباس پوشيده بود، گفتم: ما بچه ها همگي بيماريم، مادر هم مريض است، خاله ما هم مريض است، حضرت علي از جاي برخاست و دست مبارك بر سر و صورت يك يك ما كشيد و فرمود: خوب شديد، گفتم: مادرم هم مريض است، فرمودند: مادرت بايد (از دنيا) برود.

از شنيدن اين حرف گريه ام گرفت، التماس كردم، با عجز و لابه من، حضرت برخاستند، دستي هم از روي لحاف بر مادرم كشيدند، سپس برخاستند، و در حالي كه از اطاق بيرون مي رفتند رو به من كردند فرمودند: بر شما باد به نماز كه تا انسان پلك چشمش به هم مي خورد بايد نماز بخواند،

تا در كوچه دنبال آنها رفتم، ديدم كه مركبهاي سواري آنها روپوش سياه دارد، از خواب كه بيدار شدم، صداي اذان را شنيدم، دست به دست خود و برادرانم و خاله و مادرم گذاشتم، ديدم هيچكدام تب نداريم، برخاستيم و نماز صبح را خوانديم، چون زياد احساس گرسنگي مي كرديم چائي درست كرده با همان ناني كه بود، مشغول شديم. و اينگونه بود كه تمام آن هفت نفر شفا پيدا كرده سالم شدند و احتياج به دكتر و دوا پيدا نكردند. [1] .


پاورقي

[1] داستانهاي شگفت ص 58.