بازگشت

جسارت مردي شامي به دختر امام حسين


در مجلس يزيد مردي از اهل شام به يزيد گفت: يا اميرالمؤمنين اين دختر را بمن ببخش، دختر سيدالشهداء لرزيد لباس عمه اش زينب را گرفت و گفت: عمه جان يتيم شدم، حالا بايد به خدمت هم گرفته شوم؟!

زينب كبري به آنمرد فرمود: دروغ گفتي بخدا، نه تو مي تواني چنين كني و نه يزيد،

يزيد در خشم شد و گفت: دروغ گفتي، بخدا اين حق من است، اگر بخواهم انجام مي دهم، زينب كبري فرمود: نه والله، خداوند اين حق را به تو نداده است مگر اينكه از ملت ما (اسلام) خارج شوي و ديني غير از دين ما بگيري،

يزيد از خشم برافروخت و گفت: در روي من اين سخن مي گوئي، پدر و برادرت از دين خارج شدند، زينب كبري فرمود: با دين خدا و پدر و برادرم تو و جد تو و پدرت هدايت يافتيد اگر مسلمان باشي؟!

يزيد گفت: دروغ گفتي اي دشمن خدا، زينب فرمود: تو اميري و از سلطنت خود سوء استفاده مي كني و ستم مي كني گويا يزيد حيا كرد و ساكت شد.

آن مرد شامي دوباره سخن (زشت) خود را تكرار كرد، يزيد گفت: دور شو خدا مرگت دهد و از روي زمين بردارد. [1] .

آنگاه يزيد دستور داد تا بانوان را با امام به زنداني بردند كه از سرما و گرما محفوظ نبودند، به گونه اي كه چهره آنها پوست انداخت. [2] .

و در روايت است كه امام صادق عليه السلام فرمود: كه امام سجاد و همراهان حضرت را در اتاقي (مخروبه) نهادند، برخي از اسرا گفتند ما را به اين جهت در اين اتاق زنداني كرده اند تا سقف بر سر ما فرود آيد،

زندانبانان كه رومي بودند به يكديگر با زبان رومي گفتند: اينها را نگاه كنيد، مي ترسند كه سقف بر سرشان فرود آيد در حالي كه فردا آنها را خارج كرده مي كشند، امام سجاد فرمود: جز من كسي زبان رومي نمي دانست.

و طبق پاره اي از روايات يزيد منتظر بهانه اي بود تا امام سجاد را به قتل برساند. [3] .


پاورقي

[1] نفس المهموم از شيخ مفيد و کامل ابن اثير.

[2] نفس المهموم از ملهوف.

[3] نفس المهموم از بصائر.