بازگشت

ميدان جنگ و ارتباط با خدا


دشمن مستانه مي جنگد تا هر چه زودتر به وعده هاي دنيوي دست يابد. و اهداف ستمگرانه ي يزيد بن معاويه را تحقق ببخشند، از هر سو به سپاه اندك حسين بن علي عليه السلام حمله مي كنند، ناگاه أبوثمامه ي صيداوي به مولايش مي گويد: حسين جان! جانم به قربانت، اين مردم لحظه به لحظه به تو نزديك مي شوند، سوگند به خدا، نمي گذارم كشته بشوي تا اينكه كشته شوم، دوست دارم خدا را هنگامي ملاقات كنم كه نماز ظهر را خوانده باشم، فرفع الحسين رأسه الي السماء و قال: ذكرت الصلاة جعلك الله من المصلين، نعم هذا أول وقتها قال: سلوهم أن يكفوا عنا حتي نصلي.

حسين عليه السلام سرش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: نماز را بياد آوردي، خداوند تو را از نمازگزاران قرار دهد، بله الان اول وقت نماز است، از دشمن بخواه فعلا دست از جنگ بردارند تا اينكه نماز بگذاريم.

حصين بن نمير گفت: نماز تو قبول نمي شود.

حبيب گفت: خيال مي كني نماز فرزند پيامبر قبول نيست و نماز تو قبول است؟ اي الاغ!

حصين به حبيب حمله كرد، حبيب شمشير را كشيد بر چهره ي اسبش اصابت كرد، اسب او رم كرد، جنگي درگير شد و يارانش او را از اين مرحله نجات دادند.