وداع
آمد به خيمه گاه ، به توديع آخرش
رود فرات ، گشته خجل در برابرش
گفتا: سلام ، زينب دل خسته ام سلام
بنگر به كربلاي ِ من و خط ِ انورش
جان تو جان ِ آن گل پژمرده خيام
هرگز مباد فصل خزان ِ سمندرش
گاه فراق و روز جدايي است خواهرم
شد نوبت اسارت و گلبانگ اكبرش
خواهر، رهي دراز، تو را پيش رو بُوَد
صبري سِتُرگ بايد و تصميم برترش
اينك لَواي منطق خون ، روي دوش توست
برگو به هر كجا ز پيام ِ مظفرش
در شام و كوفه در همه جا همرهت ، سرم
گاهي به نيزه گه به دل طشت احمرش
زينب ! تويي به جاي من اندر ديارها
بر گو ز راز نهضت ما سربدارها