يك مرد مانده بود
مي سوخت در لهيب تبي آتشين، زمين
مي ساخت پايه هاي غروري نوين، زمان
خورشيد همچو كشتي آتش گرفته يي [1] .
آواره بود در دل درياي آسمان
مي ساخت خون و تيغ و شهامت، حماسه يي
با عشق و با حقيقت و ايثار، توامان
مردي بپاي خاست، كه افتد ز پا ستم
جاني ز دست رفت، كه ماند بجا جهان
در عرصه ي نبرد، تني چند جان به كف
چون كوه، در برابر درياي بيكران
يكسوي، اوج رايت و ايمان و افتخار
يكسوي، موج لشكر خونخوار و جانستان
در نيمروز گرم، كه هر لحظه مي گداخت
در زير آفتاب گدازنده، جسم و جان
يك مرد مانده بود و، كران تا كران عدو!
يك تير مانده بود و، جهان تا جهان نشان!
از دست داده يار و برادر،پسر، سپاه
از پا فتاده، پير و جوان، خرد با كلان
در اين چنين دمي، به سوي خيمه هاي او
آنجا كه داده بود به نوباوگان، امان:
دشمن به پيش تاخت كه يابد غنيمتي!
جز اين نبود مقصد آن لشكر گران
بر پاي خاست، از دل درياي پر ز خون
افراشت قامتي كه قيامت شدي عيان
فرياد زد: بهوش! اگر نيست دين ترا
آزاده باش و توسن آزادگي بران!
اين آخرين پيام خداوند عشق بود
آن دم كه مي گذشت ازين تيره خاكدان
پاورقي
[1] اين تعبير، وام گرفته شده از اين بيت مرحوم استاد جلالالدين همائي (سنا)ست در خطاب به آفتاب در بعد از ظهر عاشورا:
ز طوفان اين لجهي سهمگين
سبگ بگذر اي کشتي آتشين!.