بازگشت

خرابه نشين






روزي كه شد به شام روان كاروانشان

چون صبح، چاك بود گريبان جانشان



بي آب گشت چشمه ي خورشيد زالتهاب

از تشتنگي به چرخ چو شد الامانشان






طفلان نازنين همه با آه آتشين

كردند همچو اشك از آنجا روانشان!



در موسم وداع شهيدان، ز اشك و آه

پيچيد در گلوي ز حسرت فغانشان



رفتند با هزار غم و محنت و الم

يك قصه سر نرفته، ز صد داستانشان



بي حاجب و حجاب، خرابه نشين شدند

جمعي كه بود خيل ملك پاسبانشان



آنان كه جا ز رفعتشان بود لا مكان

دادند در خرابه ي محنت مكانشان!