بازگشت

اسبي كه تنهاي تنهاست!






مي آيد از سمت غربت، اسبي كه تنهاي تنهاست

تصويري مردي- كه رفته ست- در چشمهايش هويداست



يالش، كه همزاد موجست دارد فراز و فرودي

اما فرازي كه بشكوه، اما فرودي كه زيباست



در عمق يادش نهفته ست، خشمي كه پايان ندارد

در زير خاكستر او، گلهاي آتش شكوفاست






در جان او ريشه كرده ست، عشقي كه زخمي ترينست

زخمي كه از جنس گودال، اما به ژرفاي درياست



در چشم او، مي سرايد مردي كه شعر رسايش

با آنك كوتاه و ژرف ست، اما در اوج بلنداست



داغي كه از جنس لاله ست، در چشم اشكش شكفته ست

يا سركشي هاي آتش در آب و آيينه پيداست؟!



هم زين او واژگونست، هم يال او غرق خون ست

جايي كه بايد بيفتد از پاي زينب، همين جاست



دارد زبان نگاهش، با خود سلام و پيامي

گويي سلامش به زينب، اما پيامش به دنياست:



از پا سوار من افتاد، تا آنكه مردي بتازد

در صحنه هايي كه امروز، در عرصه هايي كه فرداست



اين اسب بي صاحب انگار، در انتظار سواريست

تا كاروان را براند، در امتدادي كه پيداست