بازگشت

حر، وجداني كه بيدار مي شود


امواج حقيقت، وقتي پخش مي شود، جانهاي آماده و انديشه هاي مستعد ودلهاي لايق، آن را مي گيرد.

جـهـان، سـراسـر امـواج حـق است، ولي گيرنده بايد قوي و سالم باشد.

سـخـنـان امام (كه در قسمت پيش نقل شد) وجدان خفته (حرّ) را بيدارمي كند و زمينه (حريّت) او را فراهم مي سازد.

طوفاني از بيداري، درياي دلش را به موج مي نشاند...

- آيا به حـسـيـن، بپيوندم و زندگي و موقعيّت و منصب خويش را فداكـنم؟! من كه فرمانده مقرّب سلطه حاكمم،... من كه مورد اعتماد آنان و امير لشكرم...

يـا اينكه با امام، بجنگم؟... بي شك، عذاب هميشگي در اين نهفتهاست. جبهه حـسـيـن حق و عدل و داد و جهاد و جاودانگي است.

جنگ نزديك است.

اگر بماند، بي شك بايد در صف قاتلان امام قرار گرفته، دستبـه خـون پـاكـان بـيـالايد، حرّ، در آستانه اين (تولّد مجدّد) و درانديشه انتخاب راهي است كه مي بايست تنها بپيمايد.

(انتخاب)،... اين دشوارترين لحظه اي كه بر انسان مي گذرد.

حرّ، تصميم خويش را گرفته است.

از (ابن سعد) مي پرسد: آيا واقعا با اين مرد، جنگ خواهي كرد؟

- آري... جنگي كه كمترين اثر آن، جدا شدن سرها و دستهاست....

حرّ، راه (آزادي) را پيش مي گيرد.

از صف سربازان، كناره مي گيرد.

(مـهـاجـر بـن اوس) يـكـي از سـپـاهـيـان ابـن زيـاد، از ديدن تغييرحال حرّ، و اضطرابش نزديك آمده مي پرسد:

- اي حـرّ!... مـن تـو را تـرسـو نمي دانستم. شجاعت و بي باكي و دلاوري تـو در مـيـان عـرب، ضـرب المـثـل اسـت. اگر از من دربارهشجاع ترين رزمندگان بپرسند، هرگز از نام تو نمي گذرم. ازاين گروه اندك كه در محاصره ما هستند مي ترسي؟!

- از خدا بيم دارم.

- براي چه از خدا؟!

- چـون مـي خـواهـنـد مـردي را مـظـلومـانـه بـهقتل برسانند.

- حـسين، مظلوم نيست... چون بر خليفه شوريده و قصد اخلالگري و ايجاد ناامني دارد.

- در ايـن وضـع، صـلح و آرامـش هـسـت ولي بـراي يـزيـد و عمّال جيره خوار او و وابستگان به دستگاهش...

مرد مي پرسد؟

- اكنون چه قصد داري؟

حرّ مي گويد:

- مي خواهم از دو راهي بهشت و دوزخ، راه بهشت را برگزيده و به حـسـيـن ملحق شوم. اگر چه قطعه قطعه شوم و مرا در آتش بسوزانند،چون مرا تاب تحمّل آتش جهنّم نيست...

- يابن رسول اللّه... آيا توبه ام پذيرفته مي شود؟

مـن هـمـان كـسـم كـه راه را بـر تـو گـرفـتـم و بـردل خاندانت ترس ريختم.

اينك، آگاهانه و از روي شناخت به سوي تو آمده ام.

مـي خـواهـم كـه بـا فـدا كردن جان در ركاب تو در راه آرمان و هدف مقدست، توبه كنم.

آيا توبه ام پذيرفته است؟!

انتظار...

حـرّ، چند لحظه ميان يأس و اميد مي گذراند. بديهاي خويش را بهياد مي آورد و مأيوس مي شود، كرم و بزرگواري حـسـيـن را به يادمي آورد، اميدوار مي گردد و...

- آري اي حرّ، خداوند توبه ات را مي پذيرد.

اشك شوق در ديدگان حرّ حلقه زده است.

(حـرّ)، ايـنـك در جـبهه (احرار) است. از (بردگي) سپاه ستم،به (آزادگي) اردوي عدالت رسيده است.

راهي طولاني و پرخطر... امّا با يك (انتخاب).

حرّ، از امام اجازه مي طلبد تا اهل كوفه را نصيحت و ارشاد كند.

در مقابلارتش و سپاه دشمن مي ايستد، لشگرياني كه تا چند لحظه پيشتر،خود، فرماندهي گروه هزار نفري آنان را به عهده داشت.

در دل حرّ... و سپاه كوفه، چه مي گذرد؟...

حرّ، تولدي تازه يافته است و چهره اي نوين به خود گرفته استو مي خواهد (خود) را در اين چهره جديد به همه نشان دهد و آنچه را كه (شده) است، در معرض لمس و ديد و درك همگان - دوست و دشمن- قرار دهد و اعلام كند كه (حرّ) است و آزاد...

رو در روي سـپـاه كـوفه مي ايستد و آنان را بر اين پيمان شكني و جـفـا و نـيـرنـگ، مـلامـت و نـفـريـن مـي كـند و وجدان آنان را به زيرتازيانه ملامت مي كشد...

سـپـاه كـوفـه كـه تـاب شـنـيـدن اين سخنان را ندارند، با دنائت و پـسـتـي، بـه سـويـش تـيـر مـي بـارنـد، و... حـرّ، درحال حمله، اين رجز را مي خواند:

(من حرّ و زاده حرّم.

دلاور و شجاعم،

نه ترسي دارم تا پا به فرار گذارم

و نه هراسي از شمشيرهاتان...

مي ايستم

و به خدا سوگند تا نكشم، كشته نمي شوم.

پيش مي روم و باز نمي گردم

ضربتي مي زنم كه دو نيمتان كند.

و هرگز دست از نبرد با شما فرومايگان برنخواهم داشت)

شمشيري برهنه در دست دارد و تيغ مي زند و پيش مي رود.

پيكر پاك حر را به سوي اردوگاه امام آورده اند.

حـسـيـن بـه بالين او آمده است. حرّ هنوز رمقي در بدن دارد كه امام،چهره خون گرفته اش را نوازش مي كند و مي فرمايد:

(...تـو هـمانگونه كه مادرت، تو را (حرّ) نام نهاده، حرّ و آزادي)

(تو حرّي، هم در اين دنيا و هم در سراي آخرت...)