بازگشت

اتمام حجت حق بر باطل


آيا به جنگ من برخاسته اي؟

آيا از خدا پروا نداري؟ خدايي كه بازگشت تو به سوي اوست؟

مرا كه مي شناسي و مي داني پسر كيستم؟

بـيـا بـا مـن باش و اين گروه را رها كن، كه اين راه به خدا نزديكاست.

(سخنان امام بود به عمرسعد، فرمانده عمليات نيروهاي دشمن)

عمرسعد گفت:

- مي ترسم خانه ام ويران شود!

- آن را برايت مي سازم.

- مي ترسم زمين و مزرعه ام را بگيرند.

- بهتر از آن را از داريي خودم، در حجاز به تو مي دهم.

آخرين حرف عمرسعد:

- در كـوفـه، زن و بـچـه دارم و مـي تـرسـم كـه ابـن زيـاد (والي كوفه) آنها را نابود كند...

گفت وگويي پرمعناست... اتمام حجّت:

امام مي خواهد هيچ بهانه اي براي دشمن باقي نماند،

نـه ترس و نه طمع، هيچيك مانعي سر راه پيوستن به اردوگاه حق، نيست.

آنكه مي ترسد و آنكه طمعكار است، (وابسته) و (اسير) است. وآنـكه اسير شد، استقلال در رأي و انتخاب و تصميم گيري ندارد،مـي تـوان او را خـريـد، يـا بـرده سـاخـت. وابـسـتـه هـا، درمقابل (تطميع) يا (تهديد)، خلع سلاح مي شوند.

امـّا... آنـكـه بـنـده (حـق) اسـت، از بـردگـي(باطل) آزاد است.

آنـكـه (رضـاي خـدا) را بـرگـزيند، در دو راهيها و چند راهيها و دربـرخـورد بـا جـاذبه ها و تمايلات و وسوسه ها و كششها، قاطع ومصمّم است. و از هر چيز در راه خدا، به آساني مي گذرد...

(شمر)، از كوفه آمده است.

بـا فـرمـاني براي سركوبي حـسـيـن و ياران حـسـيـن، و اينكه: اگرتسليم نشدند خونشان را بريز و بر جسدهاشان اسب بتاز...

شمر، به كمك پستيها و رذالتهاي ذاتي اش، حاضر است كه اگر (عـمـرسـعد) سرپيچي از فرمان كند، زمامداري فاجعه را خود بهدست گيرد.

غروب روز نهم محرم است.

خورشيد شرمگين از اين ستم، به پشت كوه ها مي خزد.

سپاه كوفه، آماده هجوم است.

در ايـن سـو، يـاران حـسـيـن (اخـلاص) را در(عمل) نشان مي دهند.

و دلاوري را، در اثبات و پايداري.

(وفا) را در صحنه، درس مي دهند.

عشق به حق را با جانبازي، به نمايش مي گذارند.

امـشـب را، حـسين و يارانش، مهلت گرفته اند تا شب عـاشـورا را به عبادت خدا بپردازند.

امشب، براي اصحاب حـسـيـن، شب قدر است.

امشب، شب تجلّي بُعد خدايي انسان است.

شب خضوع فرشتگان در برابر جنبه (روح اللهي) انسان است.

شب (خلوص) و (اخلاص) است.

شب امتحان و آزمايش است.

شب به محك خوردن جوهره (وجود) اصحاب امام است.

شب راز و نياز است.

شب عشقبازي با محبوب مطلق است.

شب (وداع) است،

شب (استقبال) است،

شب (شهادت) است،

و... شب صبر و جهاد و شجاعت و (وفا) است.

ياران، (خود) را به صحنه آورده اند، عيان و آشكار...

(خواهر زادگان ما كجا هستند)؟

صدايي است كه از پشت خيمه هاي امام، به گوش مي رسد.

صداي ابليس است. صداي وسواس خنّاس است. صداي (شمر) استو سـردار سـپـاه حـسـيـن بـن علي را مي خواند، (عباس) را مي طلبد(مادر عباس و شمر از طايفه (بني كلاب)اند و طبق رسم عرب، اورا خواهرزاده مي خواند).

عـباس، همراه برادرش از خيمه ها بيرون مي روند تا ببينند كيست وچه مي گويد؟

شـمـر، (امـان نامه)اي را كه از حاكم كوفه برايشان آورده، بر(عباس بن علي) عرضه مي كند و مي گويد:

(ايـن امـان نـامه را از طرف والي كوفه برايتان آورده ام. اگر ازحـسـين دست كشيده به سوي ما آييد و او را تنها بگذاريد، جانتان درامـان خـواهد بود و هيچ تعرّضي نسبت به شما انجام نخواهد گرفت).

راستي، كه حماقت و جهالت، بي حدّ و مرز است!

عـبـاس، خشمگين از اين همه گستاخي و پررويي، نگاهي غضب آلودبه او افكنده، بر سرش فرياد مي كشد:

(نفرين و خشم و لعنت خدا بر تو و بر (امان) تو،

دسـتـت شكسته باد اي بي آزرم پست!... آيا از ما مي خواهي كه دستاز يـاري شـريف ترين مجاهد راه خدا، حـسـيـن، پسر فاطمه برداشتهتنهايش بگذاريم و طوق اطاعت و فرمانبرداري لعينان و فرومايگانرا به گردن افكنيم؟!)

شمر، سرشكسته و مأيوس برمي گردد.

عـبـاس، مـغرور و سربلند، مطمئن و آرام، به سوي خيمه ها مي آيد.بي تاب از شوق شهادتي كه در جانش نشسته است و به فردا ميانديشد و حماسه آفريني ها و وفاداريهايش،

باد ملايمي در آن غروب سياه، مي وزد و آخرين طلايه هاي روز دامن كشيده، شب، از راه مي رسد.

جنگ، به تأخير مي افتد.

شب، ميان دو اردوگاه، فاصله مي اندازد.

تا فردا... كه نبرد بين (نام) و (ننگ)، رنگ خون مي گيرد.