بازگشت

آب... و اين همه تشنگي!؟


كام قلم را با آب برداشتم: آب فرات!

قلم، آغاز كن! ماجراي قحط آب در كنار دريا، و قصه تشنگي صاحبان آب را!! و اشك پر طراوت خود را بر جگرهايي نثار كن كه بخاطر چند قطره آب خشكيده بود، و با همان لبهاي سوخته و چشمان بي رمق عزيزانشان را بوسيدند و رفتند.

باورت مي شود آب در كربلا اين همه داستان داشته باشد، و تشنگي اين قدر تكرار شده باشد؟!

نمي دانستم بنيان مصيبتِ كربلا بر عطش گذاشته شده تا يك دور مقتل را مطالعه كردم و در جاي جايِ حادثه كربلا - حتي در نقطه هاي آغازين كه تشنگي مطرح نبود - عطش را ديدم كه ناخواسته پيش مي آمد.


اي آب! اي تشنه! اي مشك! گفته ايد كه عطش و كربلا از اول با هم بوده اند. ترسيم اين پيوند پيامي است كه اين كتاب از زبان شما بازگو مي كند.



همچو آب زندگي بودي فراتا پيش ازين

خوشگوار و باصفا و سرد و شيرين، اي فرات



از چه پوشيدي تو اينك جامه سوگ و عزا

تيره گشتي و نداري حال پيشين، اي فرات



مجموعه اي كامل درباره «مشك و عطش و آب» با جمع آوري داستانهاي تشنگي در واقعه كربلا آغاز شد.

از حركت حضرت مسلم آغاز كردم. آنحضرت در ابتداي خروج به طرف كوفه با تشنگي روبرو شد. در كوفه با غريبي و بي كسي، بر در خانه طوعه تشنه بود. هنگامي كه اسير شد تشنه بود، و بعد از آن برفراز دارالعماره با لب تشنه شهيد شد.

او و فرزندانش را ديدم كه تا شهادت سه بار با عطش روبرو شدند. دلم لرزيد كه اگر دلير مردي چون مسلم اين چنين گرفتار تشنگي شده، قافله حسين عليه السلام كه در راهند چه خواهند كرد. براي همين بود كه از بام دارالعماره فرياد مي زد: حسين ميا به كوفه، كوفه وفا ندارد!

قافله حر را ديدم كه وقتي به قافله حسيني رسيدند اول آب را معامله كردند! حتي مشك را ديدم كه خود امام حسين عليه السلام بدست گرفته و سقايي مي كند.


وقتي پس از بيست و چهار ساعت نامه ابن زياد را ديدم، تعجب كردم كه آب را بر همه مخلوقات حلال و بر حسينِ فاطمه حرام كرده بود، به انتقام عثمان!!

قافله را در سرزميني كه از آبادي فاصله داشت، به اجبار پياده كردند. روز هفتم بود كه محاصره آب تنگ تر شد تا در تاسوعاي حسيني آب قطع شد.

ديدم حسينيان، زمين را براي پيدا كردن آب مي كَنند ولي آب نيست. اصحاب حسين عليه السلام را ديدم كه تشنگي خود را فراموش كرده اند و با لشكر دشمن از صداي العطش كودكان جگر سوخته مي گويند.

ديدم كه اصحاب حسين عليه السلام، جان بر كف براي آوردن آب مي روند. آنها با جنگ عاشورائي براي آب نبرد مي كنند تا حمايت از فرزندان پيامبر را نشان دهند.

با نگاهي به خيمه سقا، كودكان را ديدم كه كنار مشكهاي خشكيده، سينه هاي برهنه را بر زمين نمناك گذاشته اند؛ اما آتش عطش فرو نمي نشيند و فرياد مي زنند آنچنانكه صدايشان گرفته است.

با خود گفتم: اصحاب حسين عليه السلام حق دارند. چه كسي طاقت ديدن اين منظره را دارد! اين مناظر انسان را از زندگي سير مي كند.

خواستم بر عطش كودكان بسوزم كه نهيبي گفت: براي آوردن آب گريه كن!

مشكِ پر از آب برير را ديدم كه اطفال تشنه دور آن جمع شده اند و مي گويند: «اي برير، به ما كمي آب بده. بخدا قسم جگرمان از عطش مي سوزد». هجوم جگرسوختگان درِ مشك را باز كرد و پيش از آنكه كامي از آب تر شود، آبها بر زمين ريخت. سوختم! از بي آبي سوختم! از بي آبي آنها من سوختم.


دختران خشك لبي را ديدم كه با صداي گرفته بجاي آب آب، بابا بابا مي گفتند و اصغر را نشان مي دادند. اصغر را به روي دست پدر، و بوسه او با لب خشكيده را كه ديدم، آه از نهادم برآمد. پدر را ديدم كه بي صدا گريه مي كرد، درست مثل پسر.



بسيار گريست تا كه بي تاب شد...... آب

خون ريخت ز ديدگان و خوناب شد...... آب



همچنان استوار بود و تشنگي خود و پسرش را زمزمه مي كرد. دلم شعله كشيد آنگاه كه ديدم تشنه لب كربلا حاضر است پسر شيرخوارش را به دشمن بسپارد تا سيرابش كنند! چاره ديگري نبود. سوز عطش بجايي رسيده بود كه عمق جانش مي سوخت و ذوب مي شد.

اي كاش او را به ميدان نمي آورد، و اين كودك با درد خود مي سوخت و در آغوش پدر پرپر نمي شد! آنقدر جانسوز پژمرد كه حتي ناي بال زدن نداشت.

خدايا تشنگي در كربلا غوغا كرد، ولي همه اين تشنگي ها در جايي بود كه آب زلال نيلگون، همچون دريا تشنگان را به خود مي خواند. اين صحنه ها از غوغا هم فراتر بود.

با آنكه منع آب هيچ تأثيري در ختم جنگ نداشت، ولي بنا بود ظالمان اين كار شقاوتمندانه را انجام دهند. لعنت ابدي بر آنانكه در كربلا آب را از حسين عليه السلام و اصحاب و فرزندانش منع كردند.