بازگشت

شهادت ابوالفضل






عاشق صادق كجائي؟ دار گوش

طرفه پندم را به گوش دل نيوش



گوش حاضر كن براي استماع

تا برآئي از بيانم در سماع



شعر وش شعرم اگر پيچيده است

رو بياور شانه ي دانش به دست



چون بيان من، بيان عاشقي است

شرط اول عاشقي هم صادقي است






آنكه اندر عاشقي صادق بود

ميتوان گفتش كه او عاشق بود



كيست عاشق؟ آنكه از فرمان دوست

سر نپيچد آنچه را فرمان اوست



درد چون گيرد ز بيماري شكيب

لا علاج است او مگر جويد طبيب



چون طبيبش ديد و داد او را دوا

درد او البته مي يابد شفا



ورنه گر پيچد سر از حكم طبيب

كي شود بهبودي دردش نصيب؟



هان، گرت با عاشقي ميلي بود

درد مجنون را دوا ليلي بود



روا اگر شيرين نه اي فرهاد باش

در ره عشق اي پسر، استاد باش



يعني از صورت به معني زن قدم

تا نگيري بر لب انگشت ندم



ورنه تا هستي گرفتار مجاز

محرمي كي در حريم اهل راز؟



كي دو دلبر گنجد آخر در دلي؟

اي اخي! بربند چشم احولي






رو مقيم محفل تجريد باش

باده نوش ساغر توحيد باش



تا بمرآت ضميرت بر ملا

نقش بندد داستان كربلا



ساز مرآت دلت را صيقلي

روي دل كن سوي عباس علي



بين چسان آن آفتاب عالمين

جانفشاني كرد در راه حسين



اين روايت را من اي اهل كمال

خوش شنيدم ز آدمي فرخنده فال



كز محرم چند روي چون گذشت

پر ز لشكر شد تمام آن پهن دشت



بهر قتل سبط پيغمبر ز راه

خيل خيل و فوج فوج آمد سپاه



مختصر چون شام عاشورا رسيد

بشنو از بي شرمي شمر پليد



كز ميان لشكر خود گشت دور

گرم خواب غفلت و مست غرور



طعنه زد در گمرهي خناس را




تا فريبد در خفا عباس را



كم كم آمد تا خيام شاه عشق

ديد بر رويش بود سد راه عشق



خيمه گاهي ديد چون عرش برين

آسماني ديد بر روي زمين



خيمه اي از زلف حورانش طناب

خيمه اي جاي طلوع آفتاب



خيمه اي برتر ز نه طاس نگون

ساعد غلمان درونش را ستون



خيمه گاهي چند پيرامون آن

ساحت قدس جنان مفتون آن



خيمه ها را خالي از اغيار ديد

پردلاني ثابت و سيار ديد



ديد آن اصحاب راسخ عزم را

در بر آنان سلاح رزم را



جملگي آماده از بهر دفاع

با زنان، مردان جنگي در وداع



كرد هر سو جستجو از چپ به راست

تا علمدار جوان بيند كجاست






تا ز راه خدعه و مكر آن لعين

دست يابد سوي پرچمدار دين



از قضا پاس حريم آن ولي

بود آن شب دست «عباس» علي



خواست ره يابد به دربار حسين

شد خبر ناگه علمدار حسين



در رهش آن مرتضي را زور يد

چون سكندر بست بر يأجوج سد



بانگ بر وي زد چنين: كاي زشتخو

كيستي اينجا؟ چه مي خواهي؟ بگو!



اين حرم ميباشد از آل رسول

نيستي مأذون، حذر كن زين دخول



هست اينجا جنت قرب الاه

نيست شيطان را در اين درگاه راه



عرش رحمن است اينجا، فرش نيست

فرشيان را ره به سوي عرش نيست



بهر دفع خصم آل بوتراب

برق تيغ من بود تير شهاب



چونكه پاس خيمه ي آل عبا




هست امشب با من اي دور از خدا



دور شو تا باشدت پاي گريز

ورنه خواهي شد ز تيغم ريز ريز



چون شنيد اينان ز عباس دلير

رو به آسا كرد نرمي آن شرير



كاي به دوران يادگار بوتراب

وي خجل از ماه رويت آفتاب



دوستم، با اينكه خواني دشمنم

شمرم، اما زاده ي ذوالجوشنم



بهر ايثار تو جان آورده ام

بهر تو خط امان آورده ام



تو جوانمردي، مرا آيد دريغ

پاره پاره گردي از شمشير و تيغ



هين بيا چندي تو با ما يار باش

در سپاه ما، سپهسالار باش



ميشوم ضامن تو را نزد يزيد

كه ز قتلت پوشد او چشم اميد



بلكه افزون سازد انعام تو را

پر مي عشرت كند جام تو را






چون شنيد عباس از وي اين سخن

شد سر مويش چو نشتر در بدن



حمله ور شد بر وي آن شير ژيان

شد خبر زين وقعه زينب ناگهان



مو پريشان، ديده گريان، دل غمين

آمد اندر خدمت سلطان دين



كاي برادر، كن بدر از خيمه رو

شمر با عباس دارد گفتگو



گوئيا ميخواهد آن شوم دغا

دست او سازد ز دامانت جدا



خواست شاهنشاه دين عباس را

بوسه زد عباس آن كرياس را



گفت: كاي نور دو چشم بوتراب

وي مرا در هر كجا نايب مناب



گو چهار با شمر بودت گفتگو؟

گوئيا گفتت كه دست از من بشو



حال مختاري، اگر چه بي كسم

بي كس و بي ياور و بي مونسم



زان بيان عباس شد در غم فرو




دست گريه بر فشرد او را گلو



از دو چشمان اشك ماتم ريخت او

بر گل رخسار شبنم ريخت او



گفت، كاي فرزند خيرالمرسلين

وي غلام درگهت روح الامين



گوئيا سير از برادر گشته اي

زود دلگير از برادر گشته اي



زود بود از درگهت راني مرا

گر غلام خويش ميخواني مرا



حلقه ي عشقت مرا باشد به گوش

پس تو هم چشم از غلام خود مپوش



چشم اميد از تو دارم اي اخي

كي تو را تنها گذارم اي اخي؟



گر دمي با شمر بودم در سخن

مي نبودم فارغ از ياد تو من



عاشق صادق نميماند ز راه

گر دو عالم گردد او را سد راه



كي خورد عباس گول دشمنت؟

كي كشد دست طلب از دامنت؟






هر دمي صد جان شيرين از خدا

خواهمي تا در رهت سازم فدا



من امانتدار جانم، جان تو راست

من يكي فرمان برم، فرمان تو راست



آنكه شد از باده عشق تو مست

ميتواند كي كشد از چون تو دست



آنكه شد قربان جانان جان او

خونبهاي او بود جانان او



غوطه ور شد آنكه در بحر طلب

به بود باشد چو دريا خشك لب



آنكه بر لب باشدش آب حيات

به برويش بسته باشد اين فرات



آنكه از چشم آفريند رود و يم

گر تهي از آب مشكش شد، چه غم؟



گر مرا فردا به پيش آيد خطر

چون تو را دارم، چه غم دارم دگر؟



چونكه اعدايت در آرندم به خشم

تير عشقت را خريدارم به چشم



آنكه از جودش بود كاخ وجود




گو كه بشكافند فرقش با عمود



باشدم فخر ار به خون غلطان شوم

پيش مرگت اندر اين ميدان شوم



بهر اثبات تو و نفي يزيد

در ره عشقت شوم فردا شهيد



آنكه هست از نسل پاك بوتراب

غم ندارد گر فتد روي تراب



پر شود چون از مي مرگم اياغ

بر دل «صابر» فتد چون لاله داغ