بازگشت

در ساحت قدس حسين






آمد اندر ساحت قدس حسين

گفت: كاي روي تو شمس المشرقين



جملگي رفتند همراهان و، من

مانده ام واپس زياران كهن



اي فدايت جان عالم سر به سر

خون من قابل نمي باشد مگر؟






كي روا باشد شود اكبر شهيد

من بمانم تا تو را بينم وحيد



هر چه مانم، بار من سنگين تر است

خونم از ياران مگر رنگين تر است؟



زين عقب ماندن، دلم تنگ است تنگ

زندگي بي دوستان، ننگ است ننگ



چند بينم اندرين خونخوار دشت؟

هر كه رفت از خيمه، ديگر برنگشت



رخصتم فرما كه در ميدان كين

رو كنم اي سبط خيرالمرسلين



ده اجازت تا نگويند اين سپاه

شاه دين گرديد بي پشت و پناه



جان كه نبود بهر جانان در بدن

جان نمي باشد، بود سربار تن



در رهت گر از سر و جان نگذرم

خصم پندارد كه من تن پرورم



سينه را خواهم كه هنگام خطر

تيغ و تير و نيزه را باشد سپر



يار بايد روز تنگ آيد بكار

ورنه هركس روز شادي هست يار






گرچه بيم از دشمن كين توز نيست

هيچ روزي تنگ تر ز امروز نيست



اين سر عباس و آن ميدان تو

خسرو! اين گوي و آن چوگان تو



گر به ميدان دشمنم در خون كشد

به كه ز اطفال توام خجلت بود



كشته گردد گر علمدارت به جنگ

به كه تن بدهم به زير بار ننگ



امر فرما اي شه بااقتدار

تا برآرم دشمنانت را دمار



نيست غم گر دشمنت باشد بسي

حكم كن تا زنده نگذارم كسي