ساقي باده ي توحيد
دل شوريده نه از شور شراب آمده مست
دل و دين ساقي شيرين سخنم برده ز دست
ساغر ابروي پيوسته ي او محوم كرد
هركرا نيستي افزود بهستي پيوست
سروبالاي بلندش چو خرامان مي رفت
نه صنوبر كه دو عالم به نظر آمده پست
قامت معتدلش را نتوان طوبي خواند
چمن فاستقم [1] از سر و قدش رونق بست
لاله ي روي وي از گلشن توحيد دميد
سنبل موي وي از روضه ي تجريد برست
شاه اخوان صفا ماه بني هاشم اوست
شد در او، صورت و معني، بحقيقت پيوست
ساقي باده ي توحيد و معارف عباس
شاهد بزم ازل شمع شبستان الست
در ره شاه شهيدان ز سرودست گذشت
نيست شد از خود و پا زد بسر، هر چه كه هست
رفت در آب روان ساقي و شد تشنه برون
جان بقربان وفاداري آن باده پرست
سرش از پاي بيفتاد و دو دستش ز بدن
كمر پشت و پناه همه عالم بشكست
نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق
كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست
حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماند
آه از آن سرو خرامان كه ز رفتار نشست
پاورقي
[1] اشارتست به آيه 112 از سورهي مبارکه هود که ميفرمايد: استقامت کن چنانکه فرمان يافتهاي.