بازگشت

شبنم اشك






امشب مه است واله و شيداي آفتاب

سوزد در آتش غم فرداي آفتاب



در كف پياله دارد و خواند حديث عشق

تا بنگرد در او رخ زيباي آفتاب



طوبي به خون نشسته و ببريده چرخ پير

از برگ لاله جامه به بالاي آفتاب



بر قله ي رفيع شهادت ذبيح عشق

افراشت پرچمي به بلنداي آفتاب



زد خيمه چون به دامن ماء معين قمر

در آب ديد طلعت رخشاي آفتاب



شد آب شرمناك و به خود رنگ خون گرفت

چون شد خبر ز سر سويداي آفتاب



بر لب نبرد آب و عطشناك و خشك لب

از دجله رخت بست به گرماي آفتاب



با كام تشنه در دل خون گشت غوطه ور

ماه منير انجمن آراي آفتاب






مصباح عشق زد چو هما سايه بر سرش

شد ماه محو عارض زيباي آفتاب



چون بهر هديه شبنمي از اشك هم نداشت

از شرم ديده بست ز سيماي آفتاب



آهش فكند در دل بيتاب طف شرار

رفت از كفش ز العطش كودكان قرار