بازگشت

چشم ساقي






بست عباس چون ز دنيا چشم

داد در راه حي يكتا چشم



تا رساند به كام طفلان آب

در جواب سكينه گفتا چشم



تا ز آب بقا شود سيراب

بست سقا ز آب دريا چشم



مشك بر دوش و دست بر شمشير

داشت بر خيمه گه ز هيجا چشم



چون دو دستش فتاد از پيكر

بست بر خود ره تماشا چشم






ديد چون مشك را تهي از آب

گفت سقاي تشنه لب با چشم



كه چگويم جواب طفلان را

چون كنم وا به روي آنها چشم



شست از جان خويش ساقي دست

شرمگين شد ز روي سقا چشم



شرمش آمد ز روي اصغر و گشت

تير بيداد را پذيرا چشم



شد ز زين سرنگون به روي زمين

دوخت سوي خيام طاها چشم



بر سرش پا نهاد سبط رسول

ريخت خون زين بلاي عظمي چشم



ساقي تشنه با برادر گفت

كاش بد پيكرم سراپا چشم



تا دگر بار از عنايت دوست

افتدم بر جمال مولا چشم



يا اخا از تو دارم استدعا

گرچه نبود مرا دگر وا چشم



داده ام بر سكينه وعده ي آب




هست در انتظار او را چشم



تا كه هستم مرا به خيمه مبر

گفت او را عزيز زهرا، چشم



خم شد از غم قد رساي حسين

بست عباس چون ز دنيا چشم



تا شفاعت كند ز «مرداني»

بسته بر مهر او به عقبي چشم