بازگشت

ابوالفضائل






اي تشنه ي عشق روي دلبند

برخيز و به عاشقان، بپيوند



در جاري مهر، شستشو كن

وانگاه، ز خون خود وضو كن



زان پا كه در اين سفر درآئي

گر دست دهي سبك تر آئي



رو جانب قبله ي وفا كن

با دل، سفري بكربلا كن



بنگر. به نگاه ديده ي پاك

خورشيد به خون طپيده ي خاك






افتاده وفا بخاك، گلگون

قرآن، بزمين فتاده در خون



عباس علي، ابوالفضائل

در خانه ي عشق، كرده منزل



اي سرو بلند باغ ايمان

وي قمري شاخسار احسان



دستي كه ز خويش وانهادي

جاني كه براه دوست دادي



آن، شاخ درخت با وفائي است

وين، ميوه ي باغ كبريائي است



رفتي كه به تشنگان دهي آب

خود گشتي از آب عشق، سيراب



آبي ز فرات، تا لب آورد

آه از دل آتشين برآورد



آن آب ز كف غمين فروريخت

وز آب دو ديده با وي آميخت



برخاست ز بار غم خميده

جان بر لبش از عطش رسيده






بر اسب، نشست و بود بيتاب

دل، در گرو رساندن آب



ناگاه يكي دو رو به خرد

ديدند كه شير، آب مي برد



آن آتش حق خميده بر آب

وز دغدغه و تلاش، بيتاب



دستان خدا، ز تن جدا شد

وان قامت حيدري، دوتا شد



بگرفت بنا گزير، چون جان

آن مشك، ز دوش خود بدندان



وانگاه بروي مشك، خم شد

وز قامت او، دو نيزه، كم شد



جان در بدنش نبود و ميتاخت

با زخم، هزار نيزه مي ساخت



از خون تن او، بگل نشسته

صد خار، بر آن ز تير، بسته



دلشاد كه گر ز دست شد، دست

آبي ش، براي كودكان هست






چون عمر گل، اين نشاط كوتاه

تير آمد و مشك بردريد، آه



اين لحظه چو گويم او چها كرد

تنها، نگهي، بخيمه ها كرد



اي مرگ، كنون مرا به برگير

از دست شدم كنون، ز سر گير



مي گفت و بر آب و خون، نگاهش

وز سينه ي تفته، بر لب آهش



خونابه و آب، بر مي آميخت

وز مشك و بدن، بخاك ميريخت



چون سوي سوي زمين خميد، آن ماه

عرش و ملكوت، بود همراه



تنها نفتاد، بوفضائل

شد كفه ي كائنات، مايل



هم برج زمانه، بي قمر شد

هم خصلت عشق، بي پدر شد






حق ساقي خويش را، فراخواند

بركام زمانه، تشنگي، ماند



در حسرت آن كفي كه برداشت

از آب و فروفكند و بگذاشت



هر موج، بياد آن و چنگ

كوبد سر خويش را، بهر سنگ



كف بر لب رود و در تكاپوست

هر آب رونده، در پي اوست



چون مه شب چهارده برآيد

دريا بگمان فراتر آيد



اي بحر، بهل خيالت باطل

اين ماه كجا و، بوفضائل



گيرم دو سه گام، برتر آئي

كو؟ حد حريم كبريائي