آبرو نريخت
آبي براي رفع عطش در گلو نريخت
جان داد تشنه كام و به خاك آبرو نريخت
دستش ز دست رفت، و به دندان گرفت مشك
كاخ بلند همت خود را فرونريخت
چون مهر خفت، در دل خون شفق و ليك
اشكي به پيش دشمن خفاش خو نريخت
غيرت نگر كه آب بكف كرد و همتش
اما به جام كام، مي از اين سبو نريخت
چون رشته ي اميد بريدش ز آب، گفت
خاكي، چو من كسي بسر آرزو نريخت