بازگشت

بدرالشهدا عباس






در دهر دلا تا كي گه هالك و گه ناجي [1]

از صولت آن مأيوس بر دولت اين راجي [2]



جز قلزم وحدت نيست كافتاده به مواجي

هان ار نظر كثرت، ابليس شد اخراجي



شو بنده شاه دين، چند اين همه محتاجي

تا عرش به جان گردد بر فرش رهت محتاج






مصباح سبل حيدر، مصداق كلام الله

آن واجب ممكن سير، آن وحدت كثرت كاه



هم در زمنش خرگه، هم بر فلكش خرگاه

ادراك حضورش را، ارواح به واشوقاه



شاهي كه چو قد افراخت، از بهر بروز جاه

در خانه ي يزدان ساخت از دوش نبي معراج



شاها تو بدين قدرت، بر صبر كه گفتت پاس

چون نزد برادر رفت، بر رخصت كين عباس



گفت اي ز كفت سيراب، صد چون خضر و الياس

از تشنگي اطفال، اندر جگرم الماس



وقت است كه خواهم آب زين فرقه حق نشناس

من زنده و تو عطشان وين شط ز دو سو مواج



ده گوش بر اين فرياد، كاندر حرم افتاده است

گوئي شرر نيران، اندر ارم افتاده است



يك طفل ز سوز دل، بر خاك نم افتاده است

يك زن ز غم فرزند ز اشكش به يم افتاده است



نه دست من از پيكر، نز كف علم افتاده است

پس از چه نرانم اسب اندر پي استعلاج






سنگ محنم امروز، پيمانه ي خود بشكست

آب ار نه به دست آرم، بار است بدوشم دست



خود پاي شكيبم نيست، تا دست به جسمم هست

اين گفت و سپندآسا، از مجمر طاقت جست



راه شط و دست خصم، با نيزه گشود و بست

وز هيبت او بگريخت افواج پس افواج



زد نعره كه اي مردم ما نيز مسلمانيم

گر منكر اسلاميد، ما بنده ي يزدانيم



ور دشمن يزدانيد، ما وارد و مهمانيم

گر رنجه ز مهمانيد، ما از چه گروگانيم



ور زانكه گروگانيم، آخر ز چه عطشانيم

اي مير شما بي تخت وي شاه شما بي تاج



ما را كه به خاك در، كوثر پي آب روست

افتاده عطش در دل، چون شعله كه در مينوست



نه روشني اندر چشم، نه قوت در زانوست

تفتيده به سرها مغز، خشكيده به تنها پوست



آن خيمه كه بيت الله، در طواف حريم اوست

داريد چرا محصور، خواهيد چرا تاراج؟






آنگه به فرات افكند، چون توسن قهاري

مي خواست كه نوشد آب، تا بيش كند ياري



گفتا به خود اي عباس، كو رسم وفاداري

تو آب خوري و اطفال، در العطش و زاري



پس مشك گران بردن، ديد اصل سبكباري

انگيخت سوي شه اسب، از خصم گرفته باج



ناگاه كج آئينش زد تيغ بدست راست

بگرفت سوي چپ مشك و آئين جدال آراست



جانش ز خدا افزود،، جسمش ز خودي گر كاست

دست چپش از تن نيز، افتاد ولي مي خواست



بر خيمه رساند آب، تا سر به تنش برجاست

بگرفت به داندان مشك وز خون بدنش مواج



بر دوخت خدنگش تن، او باز فرس مي داند

آشفت عموش مغز، او نيز رجز مي خواند



با نوك ركاب از زين گردان به هو پراند

ناگاه كمانداري، آبش به زمين افشاند



پس خواند برادر را، وز يأس، همان جا ماند

ني ني كه به وي آن جا، بود از جهتي معراج






شه شيفته دل برخاست، بر مركب كين بنشست

صد صف ز سپه بگسست، تا جانب او پيوست



ديدش كه سهي بالا، افتاده به جائي پست

نه سينه، نه رو، نه پشت، نه پاي، نه سر، نه دست



گفتا كه كنون اي چرخ، پشتم ز الم بشكست

هان بر كه گذارم دل، يا با كه كنم كنكاج [3]



اي شاه نجف بر ما دور از تو شكست افتاد

بس زهر به شهد آميخت، بس نيست به هست افتاد



بدرالشهدا عباس، تا آنكه ز دست افتاد

تاج الشعرا «جيحون» از اوج به پست افتاد



اين مهر تو ام در دل از عهد الست افتاد

بايد چو سواد از مشك، ماند چو بياض از عاج





پاورقي

[1] نجات يابنده، رهنده، خلاص شونده، رستگار.

[2] اميدوار.

[3] کنکاش، شور و مشورت.