بازگشت

بحر وجود






قبله ي اهل وفا شمشير حق

فارس ميدان قدرت شير حق



حضرت عباس كامد ما صدق

بر يدالله فوق ايديهم ز حق



بر حسين از يك صداي العطش

دست و سر را كرد با هم پيشكش



ديد عباس آنكه دين را شد پناه

گشته قحط آب اندر خيمه گاه



ز العطش برپاست بانك كودكان

آمد اندر نزد شاه انس و جان






كي شه بي مثل و بي انباز و يار

گشته ام در راه عشقت دستيار



دست عباس ار نباشد صف شكن

بهر ياري تو، نبود گو به تن



رفتم اينك همتي خواهم ز شاه

بلكه آرم آبي اندر خيمه گاه



اين بگفت و بحر جانش كرد جوش

شد به ميدان، مشك بي آبي بدوش



تا نه پنداري كه رفت از بهر آب

سوي ميدان با چنان شور و شتاب



هست عباس علي خود بحر جود

چشمه ي ايجاد و ينبوع [1] وجود



دعوت عشق است بانك العطش

آن صدا را، دست و سر كن پيشكش



الرحيل عشق اندر كربلا

بود بانگ العطش ز اهل وفا






كوفيان را پس به آواز جلي

بس نصيحت كرد عباس علي



كاين حسين اي قوم مرآت خداست

حاسد او حاسد ذات خداست



گر شما را حجت اين قرآن بود

فرض حق، اكرام بر مهمان بود



جنگ با مولاي عالم از چه رو

مي نشايد با خدا شد جنگجو



گر چه بستيد آب را بر روي وي

گر چه ناقه ي جسم او كرديد پس



جزو جسم او بدند اصحاب او

جمله را كشتيد پيشش رو به رو



با همه اين كفر و جهل و خيرگي

وين همه طغيان و ظلم و تيرگي



توبه گر آريد زين عصيان همه

رو كنيد از كفر بر ايمان همه



ورنه ما از جنگ رو گردان نه ايم

بهر حق از بذل جان محكم پي ايم




جمله دانيد اينكه حيدر دوده ايم

راه صحراي فنا پيموده ايم



چون بر اعدا صاحب دست بلند

كرد حجت را تمام از وعظ و پند



شد نفس ها تنگ اندر سينه ها

مشتعل شد ليك نار كينه ها



زانكه حرفش را جوابي كس نداشت

هم به روي شرم آبي كس نداشت



شد علي با ذوالفقار حيدري

باز اندر جنگ قوم خيبري



هر چه را غير از حسين انكار كرد

بر فرار آن قوم را ناچار كرد



مي شد افزون گر نهيب آن جناب

زهره ي شير فلك مي گشت آب



چشمه ي فضل و كرم بحر حيات

روي رحمت كرد بر آب فرات



مشك را پر آب كرد و بازگشت

سوي خرگه شاه ميدان بازگشت






پاس اكرام و وفا را آن جناب

تشنه لب برگشت از درياي آب



شرح حالش را نگويم بيش از اين

زانكه دل بي طاقت است و خورده بين



اين دل نازك طبيعت خون شود

رو به هامون آورد مجنون شود





پاورقي

[1] چشمه.