بازگشت

نثار دوست






وا حسرتا كه يافت بمن روزگار، دست

وز من گرفت دشمن كافر شعار، دست



بيدست و، فرق منشق و، در ديده تير كين

ديدي چگونه يافت بمن روزگار، دست



اي پاي، استوار بمان بر سر وفا

در پيكرم كنون كه ندارد قرار، دست



چون در طريق اوست چه با اعتبار پاي

چون شد نثار دوست چه با افتخار، دست



ناچار سر نهم بسر زين كه كار، زار

گردد، بود ضرور پي كارزار، دست



با صورت او فتم بر روي خاك رزمگاه

زيرا بود ستون تن هر سوار، دست



دارم دو دست تا كه بگيرم ز عاصيان

در روز حرب با مدد كردگار، دست






او جاي دست مشك بدندان گرفت و داد

در حفظ آب و آبرو اين شاهكار، دست



«خوشدل» دو دست در ره يكتا خدا چو داد

از چارسو بود بسويش صد هزار دست