بازگشت

پور ام البنين






كيست آن خسرو فلك كرياس

مه رخشان اين بلند اساس



بنده اش چار ام و هفت آبا

برتر از شش جهات و پنج حواس



شه و شهزاده، مير و آزاده

آنكه فضلش فزون بود ز قياس



نيست بر درك علم او ميزان

چيست بر كسب فيض او مقياس



اينچنين خسروي كه كردم وصف

پور ام البنين بود عباس






شبل شير خدا امير غري

كه پس از مصطفاست رهبر ناس



آنكه بد بهر شاه عصر حسين

چون علي بهر سيد ثقلين



آنكه در عزم و رزم نادره بود

چون پدر از كمال دين سره بود



بيشه ي غيرت و شجاعت را

اسدالله وار قسوره بود



آنكه از بعد دخت پاك رسول

مادرش بانوي مطهره بود



بي مثال از خصال باطنه بود

بي همال از صفات ظاهره بود



از وفا و سخا و صدق و صفا

در خور صد جهان مفاخره بود



فاش تر گويمت كه همچو پدر

عشق و اخلاص و صدق يكسره بود



آن پدر را چنين پسر بايد

گنج حق را چنين گهر شايد






در سحرگاه چارم شعبان

متولد شد آن خديو زمان



سومش عيد سيدالشهداست

چارمش عيد آن مه تابان



هيچ داني چرا ولادت وي

هست روزي قفاي شاه جهان



شه ز پيش و وزير از عقبش

طبق معمول دهر، هست روان



همچنين مه ز مهر گيرد نور

قمر از فيض شمس شد رخشان



هان كه شمس الولايه است حسين

هست عباس ماه روشن آن



زان گشودي پس از برادر چهر

كه كند كسب نور، ماه از مهر



كان ايثار و آيت ميثاق

بولي زمان خود مشتاق



شد طلوعش ز آسمان حجاز




هم افولش بسر زمين عراق



آنكه جز ابرويش كه بودي جفت

در صفات حميده بودي طاق



آنكه روز ولادتش پدرش

بدر آورد دستش از قنداق



بوسه ها زد بدست شير دلي

كه دريدي صفوف كفر و نفاق



آنكه پشت امام را بشكست

غم قتلش، كه مرگ به ز فراق



آنكه صفها ز مشركين بشكست

غم او پشت شاه دين بشكست



روز در خدمت امام همام

شب وي در كشيك و پاس خيام



گفت من لايق برادري اش

نيستم، كيستم، كمينه غلام



گه علمدار و گاه سقا بود

بهر آن كودكان عطشان كام



تا كه دخت برادرش آورد




مشك خشكيده را بسوز تمام



از سكينه گرفت قربه و خواست

اذن جنگ از بزرگوار امام



اذن بگرفت و حمله ور گرديد

شيرآسا به روبهان و لئام



از وفايش عيان طليعه شدي

چونكه او وارد شريعه شدي



خواند آب فرات موج زنش

بسوي خود كه تر كند دهنش



دست بردي بريز آب و رساند

تا بقرب لب شكر شكنش



يادش آمد ز تشنگي حسين

زين تذكر بلرزه شد بدنش



بود اين لرزه از كمال وفا

جان «خوشدل» فداي جان و تنش



گفت آبست بر غلام حرام

تا بود تشنه خسرو زمنش






ميرود بانگ العطش به فلك

اين زمان از حريم مؤتمنش



خاصه آن شيرخوار مه پاره

كز عطش كرده غش بگهواره



اين بگفت و ز دل كشيد خروش

مشك پر آب را فكند بدوش



پور شيرخدا مثابه ي شير

حمله ور شد بر آن سباع و وحوش



ناگهان دست راستش بفتاد

گفت با دست چپ تو كنون تو بكوش



دست چپ هم جدا شد از تن وي

باز ميزد بسان قلزم جوش



تير بر چشم و فرق منشق گشت

آبها ريخت، شمع شد خاموش



بانگ «ادرك اخا» ز دل بكشيد

بلبل باغ عشق رفت از هوش



موج زن بحر خون بعلقمه شد

بي برادر عزيز فاطمه شد